
هواخواهان مصدق، شاید هم تا حال دوستانی را که در شاله کلاردشت، با عجله ترک کردیم، دستگیر کرده باشند؟ سرگرد خاتمی سعی میکند آرامم سازد. میگوید:«گمان نمیکنم.» دوستان ما اتومبیل در اختیار دارند تا به تهران بازگردند.
در هر صورت اگر هم هواخواهان مصدق سر برسند، این موضوع که ما بدون خبر عزیمت کردیم، به نفع دوستان تمام میشود. هواپیمای «پیچ کرافت» همانجا سالم و پر از سوخت در آشیانه است و ما میتوانیم سوار شده به سوی بغداد، از زمین برخیزیم...
شاه بدون اینکه برگردد و به من نگاه کند درباره جزئیات فنی هواپیمایش با خلبان خود صحبت میکرد و من در صندلی عقب روی سلاحهای کمری شاه که در شتابم آنها را ندیدم، نشستم و در آن حال ناراحتی خندهام گرفت... شاه به عقب برگشت، او از نگاه من حذر داشت.
در گوش او گفتم: «من این احساس را دارم... نپرسید چگونه؟ در هر حال، این احساس را دارم که تا چند روز دیگر، به تهران باز خواهیم گشت ...» نمیدانم چرا این را گفتم ! یک احساس از پیش بود، یا اینکه برای تسلی پریشانحالی شاه گفتم؟!تودههای ابر روی بالهای «پیچ کرافت» تکهتکه و تند مکیده شده، با سرعت شدید به پشت هواپیما رانده میشوند...
محمدرضا پشت فرمان، در حالی که مشغول کنترل دو موتور است، پیام به برج کنترل فرودگاه بغداد میفرستد:«فوکس - تروت... چارلی... تانگو ... اجازه فرود!» راست، دورتر، در برابرمان پیست فرود و در سوی راست، در پرتو خورشید، درخشش مقبره ابوحنیفه نمایان است.
«فوکس - تروت... چارلی... تانگو ... هویت خود را بشناسانید!» «معرفی ما مطلقا مطرح نیست. هیچ کس نباید بداند که ما در فراریم. یک پادشاه ساقط، با ملکهاش ...» . «برج کنترل تکرار میکند: «خودتان را بشناسانید !» دستورها لحن آمرانه بیشتری به خود میگیرد:
« شاه از رادیو پیام میفرستد: هواپیمای جهانگردی... وضع موتورهایمان مرتب نیست... اجازه فرود میخواهیم !...» پس از یک سکوت طولانی، عاقبت، با صدایی بریده پاسخ میشنویم: « فوری در انتهای پیست بنشینید!».
پس از لحظهای چرخهای پیچ کرافت با خشونت به آسفالت پیست فرود برخورد میکند و صدای خرخر موتور، پیش از توقف، بالا میگیرد و پردهای از شن براثر چرخش پروانهها به هوا بلند میشود. یک جیپ به سوی ما میآید و با ترمز شدیدی در برابر هواپیما توقف میکند. اتوموبیل پر است از مردان مسلح اداره امنیت فرودگاه...