
شهریورماه ۱۳۲۰، خیابانهای تهران دیگر همان خیابانهای همیشه نبودند. صدای چکمههای بیگانگان بر سنگفرشها میپیچید و بوی باروت در هوای گرم تابستان پایتخت سنگینی میکرد. ارتش متفقین بیهیچ آشنایی با خاک و مردم این سرزمین وارد ایران شدند؛ بیآنکه نامش را به درستی بدانند یا حتی رؤیایی از آن در سر داشته باشند.

کنار خیابان در سایه دیوارهای فرسودهای که روزی صدای بازی کودکان را بازتاب میدادند، ایرانیهایی ایستادهاند؛ خاموش، بیکلام و با چشمانی خیره که باورشان نمیشود آنچه میبینند بخشی از زندگی واقعیشان شده باشد. صف کشیدهاند تا نظارهگر لحظهای باشند که تاریخ بیرحمانه از مقابلشان عبور میکند.
در میان جمعیت بیشتر چشمها کوچکاند. کودکانی که هنوز معنای اشغال را نمیدانند اما با تمام وجود سنگینیاش را حس میکنند. کودکانی که به جای دویدن دنبال توپ و تیله حالا بیحرکت ایستادهاند و با کنجکاوی و هراس، رژه سربازانی را تماشا میکنند که چکمههایشان خاک این شهر را غریبهتر از همیشه کرده است. انگار یکی از آنهایی که سن و سال بیشتری دارد با چهرهای عبوس چیزی زیر لب زمزمه میکرد: «اشغال شدیم... تهران هم رفت».