
سال ۱۳۱۸، تهران. در روزگاری که زنان هنوز با تردید به پشت فرمان نشستن فکر میکردند، زنی جوان، با نگاهی جسورانه و چمدانی پر از رؤیا، از خیابان سعدی گذشت و به ساختمانی رسید که بر درش نوشته بود: «باشگاه خلبانی» هیچکس تا آن روز زنی را آنجا ندیده بود. نگاهها بالا رفت، سکوتی کوتاه نشست، اما عفت تجارتچی آمده بود تا دیده شود.
ماجرا اما سالها پیشتر شروع شده بود. دخترکی در یکی از دبستانهای تهران، روزی همراه خواهرش به سینما رفت. روی پرده، هواپیمایی در دریا سقوط میکرد و جمعیتی سراسیمه خلبان را از آب بیرون میکشیدند. خلبان، وقتی کلاه از سر برداشت، زنی بود. زنی واقعی که پرواز کرده بود، خطر کرده بود، و زنده مانده بود. همین کافی بود تا پنجرهای در دل دخترک باز شود: «پس ممکن است من هم بتوانم»
سالها بعد، عفت دیپلم گرفت، در بانک ملی و کتابخانه دانشکده پزشکی کار کرد، زبان فرانسه ترجمه کرد، اما پرواز، خیال هر شب و هر روزش بود. وقتی خبر تأسیس باشگاه خلبانی در روزنامهها آمد، دلش را به دریا زد، بارها رفت و برگشت. پدرش، مردی روشنفکر و بیادعا، وقتی شنید دخترش ثبتنام نکرده، گفت: «چه اشکالی دارد که تو نخستین زن خلبان ایرانی باشی؟» فردای همان روز، عفت تجارتچی، بیسر و صدا، برگ جدیدی در تاریخ ورق زد.
ثبتنام او در جراید بازتاب یافت، تحسین شد، تمجید شد، و پشت سرش زنان دیگری آمدند: فخرالتاج منفردی، صفیه پرتوی، درخشنده ملکوتی بسیاریشان بعدها گفتند: «اگر عفت رفته، پس ما هم میتوانیم.» حالا پای زنان به فرودگاه دوشانتپه هم باز شده بود. به هرکدام لباسی دادند که هنوز برای مردان دوخته شده بود: روپوشهایی زمخت و مردانه، با آستینهایی که روی دستهای ظریفشان میلغزید، کلاههای خلبانی، کمربند پرواز و چتر نجات. خودشان دست به کار شدند و لباسها را به اندازه تنشان درآوردند.
کلاه چرمی ضخیم، عینکهای دودی گرد، و پوتینهایی که از صندوق انبار باشگاه بیرون آمده بودند.عفت بعدها نوشت: «در آن لباس، نه زن بودم، نه مرد. فقط کسی بودم که دلش میخواست پرواز کند.» تمرینها آغاز شد.
هواپیماها تایگرموسهای روباز بودند؛ نیمی از بدن بیرون، دو بند ایمنی روی شانهها، و معلمی در کابین جلو. صدای غرش موتور، باد سرد روی صورت، و دستهایی که فرمان را میآموختند. هفتهای دو بار راهی دوشانتپه میشدند.
بعد از سه هفته، در روز ۲۷ آبان ۱۳۱۹، اجازه پرواز مستقل به او دادند. همان روز، نامش در دفتر پرواز باشگاه دوشانتپه ثبت شد.عفت پشت دیوان حافظش نوشت در همان دفترچهای که خاطرات پروازش را به زبان فرانسه ثبت میکرد:
پرشکوهترین روز برای یک خلبان، روز نخستین پرواز آزاد است
در همان سالها، در آن سوی دنیا زنی به نام آملیا ارهارت قهرمان زنان آمریکایی شده بود. عفت نه از او کتابی خوانده بود، نه نامش را شنیده بود، اما مسیرشان بیآنکه یکدیگر را بشناسند شگفتآور شبیه بود؛ زنانی جوان که بینقشه و فقط با شهامت و عشق پرواز را انتخاب کردند. یکی بر فراز اقیانوس، دیگری بر فراز باند خاکی دوشانتپه؛ انگار در گوشهگوشه جهان، زنانی بیخبر از هم، داشتند بلند میشدند؛ هرکدام با دلی پر و بالی پرتوان.
و هر دو در حافظه زنان سرزمینشان ماندگار شدند. البته همه چیز ساده نبود. مادرش از ترس خواب نداشت، شبها کنار سماور مینشست و زیر لب دعا میخواند. مردم به پدرش زنگ میزدند و میگفتند هواپیمای دخترت سقوط کرده است. پدر آرام و محکم بود: «شروع هر راهی سخت است.» یکی از همکلاسیهایش روزی با هواپیمایی ناقص از زمین بلند شد؛ چرخش آویزان بود. خلبان باک بنزین را خالی کرد، با دماغه نشست و نجات یافت. همه گریستند.
با اشغال ایران در شهریور ۱۳۲۰ و ورود نیروهای متفقین، باشگاه تعطیل شد. عفت ازدواج کرد و از تهران رفت، اما وقتی در آسمان هواپیمایی میبیند، هنوز به قول خودش «هوایی میشود.»
او تنها پرواز نکرد؛ راهی گشود.
سالها بعد، زنان خلبانی چون لیلا فروهرنیا، سارا دهقان، و دیگران، با اشاره به نام او وارد کابین شدند.
نامش بر هیچ دیواری نماند، اما در حافظه نسلها، مثل رد پرندهای در آسمان، ماند.
او سندی زنده بود بر اینکه رؤیا، اگر با جسارت و پیگیری همراه باشد، میتواند مرزهای زمین را بشکافد
و گاهی، مسیر یک ملت را هم.