راهنماتو- سیمون بوآس که خاطراتش را درباره زیستن با سرطان مینوشت، روز 15جولای در سن 47سالگی درگذشت. او که یک امدادگر بود در آخرین مصاحبهاش با بیبیسی گفته بود: «دردهایم تحت کنترل است و به طرز عجیبی خوشحال هستم - شاید عجیب به نظر برسد اما همانقدر خوشحالم که همیشه در زندگی خوشحال بودم.»
به گزارش راهنماتو، خیلی عجیب است که آدمها وقتی به پایان زندگی نزدیک میشوند میتوانند خوشحال باشند. اما ماتیاس تانبرگ، روانشناس، میگوید:
«در تجربههایم در این سالها به عنوان روانشناس بالینی دیدهام که خیلی عادی است آدمها در روزهای آخر زندگیشان خوشحال باشند.»
تحقیقات زیادی نشان میدهند که ترس از مرگ امری محوری در ناخودآگاه ما انسانهاست. ویلیام جیمز، فیلسوف آمریکایی، دانشی که ما باید بمیریم را «کرم درون هسته» وضعیت انسان نامیده است.
اما مطالعاتی که در زمینه علم روانشناسی انجام شدهاند نشان میدهند آدمهایی که نزدیک به مرگ هستند نسبت به کسانی که صرفا مرگ را تصور میکنند، با زبان مثبتتری این تجربه را توصیف میکنند. این نشان میدهد تجربه مرگ خوشایندتر - یا کمتر ناخوشایندتر - از تصور آن است.
بوآس در مصاحبه با بیبیسی به برخی از بینشهایی اشاره میکند که به او در پذیرش موقعیتاش کمک کردند. او درباره اهمیت لذت بردن از زندگی و در الویت قرار دادن تجربههای معنادار اشاره میکند که نشان میدهد پذیرفتن مرگ میتواند درک ما از زندگی را بهبود ببخشد.
بوآس، علیرغم درد و مشکلات، به نظر شاد میآمد و امیدوار بود که این نگرش میتواند به همسر و والدیناش در تحمل شرایط سختی که بعد از او تجربه خواهند کرد، کمک کند.
واژگان بوآس، انعکاسدهنده فیلسوف رومی، سنکا است، که توصیه کرد:
«کافی زندگی کردن نه به سالها و نه به روزهایی که گذراندهایم بستگی ندارد، بلکه به ذهنیت ما بستگی دارد.»
ویکتور فرانکل، متفکر مدرن، نیز دیدگاه مشابهی دارد. او بعد از آنکه از آشویتز نجات پیدا کرد، انسان در جستجوی معنا (1964) را نوشت که در آن بنیانی برای شکلی از روانکاوی وجودگرایانه با تمرکز بر کشف معنا در هر شرایطی میگذارد. اقتباس متأخرتر آن روانکاوی معنا-محور است که به افرادی که با سرطان زندگی میکنند، راهی برای تقویت حس معناداری را پیشنهاد میدهد.
معنا و شادی چگونه به هم ربط پیدا میکنند؟
در دو مطالعه که اخیرا در نشریههای Palliative and Supportive Care و American Journal of Hospic and Palliative Care انجام شده است، از افرادی که نزدیک به مرگ بودند پرسیده شد چه چیزی به خوشحالی آنها کمک میکند.
مضامین مشترک در هر دو مطالعه شامل پیوندهای اجتماعی، لذت بردن از سرگرمی های ساده مثل طبیعتگردی، ذهنیت مثبت و تغییر کلی از تمرکز روی لذتگرایی بر یافتن معنا و اقناع بود. این موارد با پیشرفت بیماریشان برایشان اهمیت بیشتری پیدا میکرد.
تانبرگ میگوید: «گاهی در شغلم به عنوان روانشناس بالینی با افرادی مواجه میشوم که یا ذهنیتی مثل بوآس درباره زندگی دارند یا درنهایت به این ذهنیت میرسند. یکی از آنها یوهان بود. او اولینبار با یک تومور کوچک به کلینیک آمد. ما درباره زندگی، علایق، روابط و معنا صحبت کردیم. یوهان خیلی شفاف، روشن و حواسجمع به نظر میرسید.»
«دفعه بعدی که آمد عصا داشت. یکی از پاهایش روی زمین میکشید و نمیتوانست تعادلش را حفظ کند. او گفت که از دست دادن کنترل پایش کلافهکننده است اما هنوز هم امیدوار است که بتواند اطراف مونت بلانک دوچرخهسواری کند.»
وقتی از او پرسیدم نگرانیهایش چه هستند زیر گریه زد. او گفت:
«اینکه ماه دیگر نمیتوانم تولدم را جشن بگیرم.» ما مدتی ساکت نشستیم. این لحظه مرگ نبود که بیشترین بار را روی دوش او گذاشته بود، بلکه تصور کارهایی که دیگر نمیتوانست انجام دهد او را غمگین کرده بود.
دفعه سوم یوهان با کمک دوستی به کلینیک آمد. آنقدر ناتوان شده بود که دیگر نمیتوانست عصا به دست بگیرد. او گفت که به همراه دوستش فیلمهای خودش را در حال دوچرخهسواری تماشا میکرده است. او در پایان گفت که حتی ویدیوی دیگرانی را که در مونت بلانک دوچرخهسواری میکردند را نیز تماشا کرده است. او حتی یک دوچرخه کوهستان جدید و گران سفارش داده بود. او گفت:
«مدتها بود این دوچرخه را میخواستم، اما خسیسی میکردم. شاید دیگر نتوانم سوار آن بشوم اما با خودم فکر کردم خوب است گوشه اتاق نشیمن آن را داشته باشم.»
در چهارمین دیدار او با ویلچر آمد. مشخص شد که این آخرینباری است که هم را میبینیم. دوچرخه به دستش رسیده بود. او آن را کنار کاناپه گذاشته بود. یک کار دیگر بود که او میخواست انجام دهد.
یوهان گفت:
«اگر بر حسب معجزه بتوانم زنده از این وضعیت خارج شوم، دوست دارم که به به صورت داوطلبانه به کسانی که نیاز به مراقبت دارند کمک کنم. آنها سخت کار میکنند و گاهی اوقات اوضاع دیوانهکننده میشود اما خدمات بسیار مهمی انجام میدهند. اگر آنها نبودند حتی از آپارتمان نمیتوانستم بیرون بیایم.»
تجربه من که با بیمارانی در مراحل آخر زندگی کار کردهام، نشان میدهد که خوشحالی و غم و سایر عواطف سخت را میتوان همزمان تجربه کرد. بیماران در طی یک روز میتوانند رضایت، پشیمانی، خوشحالی، خشم، گناه و آسودگی را احساس کنند.
مواجه شدن با محدودیتهای وجودی انسان میتواند افق دید ما را گسترده کند و به افراد کمک کند زندگی را بیش از پیش ستایش کنند.