در اینجا به دنبال نقد فنی و مهندسیوار انیمیشن Arcane نگردید. آخر در مورد این اثر چه بگویم؟ اثری که هر سکانس آن در رقابت با سکانس قبلی خود از منظر خلاقیت است. این اثر چگونه نقدشدنی است وقتی چشم آن به اصطلاح منتقد، از شگفتی هر سکانس عرضش دو برابر شده و هر سکانس او را عین موجی خروشان به این سمت و آن سمت میکشد؟ در این صورت، وقتی خود منتقد تنها کاری که میتواند بکند سفت چسبیدن به بادبان خود در طوفان دریای Arcane وغرق نشدن در تلاطم مهیب آن است، منتقد ماندن چیز خندهداری به حساب میآید. کمی مثال آرامتر بزنم، انگار از کسی بخواهی شیرموز را نقد کند، در واقع از او بخواهی شیر و موزی که مخلوط شده را از هم جدا کند و به ورطهی نقد بکشاند... پس در این جا به دنبال نقد انیمیشن Arcane نگردید. تنها کاری که از دست ما بر میآید، شرحی بر وقایع و توصیفی از عمق و روان شخصیتهاست و نحوهی روایتی که انیمیشن Arcane برای ارائهی آن برمیگزیند. با ما همراه باشید تا برای آرک بعدی سریال Arcane آماده شوید.
۲ به ۱... این تعداد نسبت رأیهایی است که شورای Piltover برای حمله به پایینشهر، Zaun نیاز دارد. ۲ به ۱... این تعداد کم، تأکید بر انهدامی است که Jinx (جینکس) بر سر اعضای شورای Piltover آورده است، باقی آنها جان خود را در پی حمله او از دست دادهاند. یکی از این افراد جان باخته، مادر Caitlyn (کیتلین) است. چنین فاجعه و ماتمی، کیتلین را خواسته یا ناخواسته به شخصیت اصلی اپیزود اول Arcane تبدیل میکند، فردی که در غالب لحظات اپیزود، فضای ذهنی اوست که سایه گسترده است، به حدی که اذهان شخصیت دیگر را هم تحت تأثیر قرار داده و آنها را هم مجبور به تصمیمگیری میکند، مخصوصاً Vi (وای).
کیتلین که تا قبل از این دختر معصوم بالاشهری بوده و در فصل اول با مشاهدهی زندگی پایینشهر در پی ماجراجوییاش با وای، در صدد برقراری تعادلی بین این دو طبقه بر اساس همدردی و محبت و ورای تفاوتهای اجتماعی بوده، حالا با وقوع فاجعهای که قبلاً بر سر دو خواهر جینکس و وای آمده ، آن تعادل و شکستن مرزها برایش به یک رؤیای کودکانه تبدیل میشود. کیتلین دقیقاً شبیه به فصل اول وای، تفاوتی کامل بین ذات افراد دو شهر Piltover و Zaun قائل شده و حتی فضای ذهنی خود را روی وای گسترده و او را مجبور بین انتخاب بین او(Piltover / بالاشهر) و خواهرش جینکس (Zaun / پایینشهر) میکند.
تا قبل از این، وای به علت سرگذشتش در کودکی، کاملاً بین Piltover و Zaun فرق میگذاشت اما پس از آشنایی با کیتلین و و مشاهده روحیه و ذات او، خود تا آنجا پیش آمده بود که آن مرز را کنار گذاشته و همانند کیتلین به یک تعادل و همذاتپنداری بین افراد پایینشهر و بالاشهر باور داشته باشد... اما حالا، خود کیتلین که انگیزهی از میان برداشتن مرز بین Piltover و Zaun برای وای بود، او را مجبور میکند که باری دیگر یک خط مرزی محکم بین این دو منطقه بکشد. چرا؟ چون دقیقاً همان اتفاقی که سالها پیش و در عنفوان کودکی برای وای و جینکس افتاد، به سرش میآید، یعنی کشته شدن والدینش به دست افرادی از طبقه دیگر...با حملهی جینکس و اتفاق مهلکی که برای کیتلین افتاد، او از وای درخواست میکند که به مأمور شهر Piltover تبدیل شود، چیزی که حتی در مخیلهی خود وای و مخاطبینی که فصل اول را دنبال کردند، نمیگنجد... وای، قهرمان پایینشهر، لباس کسانی را به تن کند که والدینش را کشتند.
دیالوگ کیتلین در اینجا جالب توجه است: «حالا میفهمم چقدر راحت میشه ازشون متنفر شد.»
غم شروع فصل دوم، با بارش باران شروع به باریدن میکند. بارانی پر شدت، که فضایی تعلیقوار از یک تصمیم رادیکال و بزرگ میآفریند، تصمیمی که در تمام مدت فصل اول، به هر نحو و ترفندی که بود از آن جلوگیری میشد. اما این بار این تصمیم، مثل بارانی که بر سر و صورتشان میبارد، واضحتر، تأثیرگذارتر و خیسکنندهتر از آن حرفاست که بشود به تعویقش انداخت... آن هم تدارک حمله به پایین شهر است.
بله در این اپیزود، به صورت کلی این فضای ذهنی کیتلین است که تم اپیزود را تعیین میکند و بر دیگر شخصیتهای سریال، سایه میگستراند. فقدان و از دست دادن مادرش، برای این دختر معصوم آنقدر فاجعهی بزرگی بوده که شوک آن، او را وادار به ابراز ذهنیات و روحیاتی میکند که از کیتلین فصل اول بسیار بعید میدانستیم. برای همین، او در گیر و دار ذهنی خودش، مابقی شخصیتها و مخصوصاً وای را در الاکلنگ ذهنیاش قرار میدهد. الاکلنگی که خود او هم نمیداند که به کدام سمت باید سنگینی کند. او تحمل این فشار و حفرهای که در داخلش ایجاد شده را ندارد. اما بالاخره الاکلنگ به یک سمت سنگینی میکند و در همانجا میماند، و آنجا جای خوبی نیست.
در واقع شرایطی که اکنون کیتلین در آن قرار دارد، دقیقاً همان شرایطی است که سالها پیش وای و جینکس آن را گذرانده و به شخصیتشان شکل داد. اما از آنجا که برخلاف آنها، کیتلین سن و سالی ازش گذشته و سالها سایه پدر و مادر روی سرش بوده، و همچنین ثروت و امکانات مناسب، تربیت مناسبی برای او فراهم آورده، تغییر کمتری نسبت به جینکس پیدا میکند، جینکسـی که حتی بعد از فقدان پدر و مادر، توسط تنها پشتیبان و پناهش طرد میشود. دختری کمسن با ذهن اسکیزوفرنیک که تاب تحمل «دوستنداشتهشدن» و «خواستهنشدن» توسط دوستداشتنیترین و خواستنیترین شخصیت زندگیاش را ندارد... و خشم دوستنداشتهشدن و خواستهنشدن در جینکس، در نهایت تبدیل به آن بمبی میشود که برج انجمن Piltover را به زیر میکشد.
با شروع اپیزود دوم و معرفی دوباره جینکس به حضار با آن موسیقی دیوانهوار، دیگر به خود میگویی سریال Arcane به جایی رسیده که خلاقانهترین لحظات، خلاقانهترین سکانسهای تاریخ تلویزیون، به شکلی ارگانیک در داخل آن رشد میکند. منظورم این است که فضای استدیو به گونهای شده که اجماع و در کنار هم قرار داشتن آن اذهان در کنار یکدیگر، تلاش چندانی برای خلق این سکانسها نمیکند، چون آن فضا شبیه به یک خاک خاصلخیز برای یک گیاه زیبا و خفن، یک فضای اسکیزو حاصلخیز (از نوع سالمش!) برای خلق خفنترین لحظاتی است که تا به حال دیدهاید. به همین خاطر میگویم که شخصیت اصلی سریال Arcane بالاتر از همه، فرزند اصلی این سریال، جینکس است. چون اگر فقط بخواهیم یک تم را برای سریال برگزینیم، یا فقط یک تم را بالا دست تمامی دیگر برای سریال علم کنیم، آن فضای اسکیزوفرنیک سریال است، و جینکس، دختر و فرزند به حق اسکیزوفرنیک سریال Arcane است.
اگر احساسی حرف بزنم، به شخصه هیچوقت وای را برای تنها کذاشتن جینکس نمیبخشم. درست است که جینکس فجایای زیادی به بار آورده، اما این دختر شکنندهتر از آنی بود که توسط تنها کس و پناهش، تنها گذاشته شود. هرچقدر و هر کاری هم که میکرد، حتی اگر ساختمان انجمن Piltover را به زیر میکشید، باز هم وای حق ندارد ضد خواهر خودش، لباس مأمورین را به تن کند. شاهد حرفم هم، در اولین رویارویی جینکس و وای درفصل دوم است، وقتی که وای کاملاً در تیررس جینکس قرار دارد، اما به جای گلوله، این قطره اشک خواهر تنهاماندهاش است که بر سر وای میریزد (چه صحنه شاهکاری).
وای اگر تنها بماند، میتواند با کیتلین وارد رابطه شود، وای اگر تنها بماند، میتواند با Jayce (جیس) داد و ستد داشته باشد، وای اگر تنها بماند، آنقدر مهارت اجتماعی دارد که بتواند با مابقی افراد وارد مراوده شده و جایی در بین آنها پیدا کند. اما وقتی جینکس تنها بماند چی؟ این دختر با آن ذهن اسکیزوفرنیک، در این تاریکی کسی را ندارد... به همین علت، بالاترین و تکاندهندهترین و احساسیترین صحنهی سریال، که حتی بعید میدانم با اتمام سریال هم روی دست آن بیاید، جایی است که سیلکو بعد از شلیک جینکس و در حال جان دادنش به او میگوید:
Don't cry... you are perfect
گریه نکن... تو بینقصی...
با هرج و مرجی که اکنون Lanes را در برگفته، تازه به شخصیت قوی سیلکو و کاریزمای او پی میبریم.
شخصیتهای دیگری هم هستند که میشود در موردشان صحبت کرد، اما دلم میخواهد منتظر بمانم تا آرک بعدی، داستان آنها را بیشتر بسط دهد تا بشود پر و پیمونتر به آنها پرداخت. فعلا خط داستانیهای جدیدی به فصل دوم سریال Arcane اضافه شده که هنوز منتظریم تا زوایای مختلف آنها و نیات شخصیتها بیشتر آشکار شود، مثلاً مادر Mel (مل)، انجمن جادوگران و شخصی که در لحظات انتهایی هر سه اپیزود شاهدش بودیم.
قبل از اتمام متن، بگذارید از شخصیت Viktor صحبت کنیم. ویکتور پس از نجات از مخصمه و انتقال به Hexcore توسط جیس و زنده ماندن به این طریق، دیگر آن شخصیت نیمهخام و نیمهباتجربه فصل قبل نیست. انگار Hexcore علاوه بر بدن او، ذهن و روانش را هم دگرگون کرده است. با ردایی که جیس روی بدن لخت او میاندازد، او شمایل یک پیر فرزانه جادوگر را پیدا میکند، چیزی شبیه به گاندالف ارباب حلقهها، یا مرلین... اما جلوتر در پایان اپیزود میبینیم که در واقع بیشتر از همه، او شمایلی شبیه به مسیح پیدا کرده و داوطلبانه به دل مردمان دردکشیده و رنجور پایینشهر میرود و دست مسیحای خود را روی سر آنها میکشد، از عذاب و درد رهایشان میکند و جان دوباره به آنها میبخشد. ویکتور یکی از جذابترین و معماگونهترین شخصیتهای سریال است که نمیتوان انگیزههای او را به گروه خاصی متصل کرد.
ببینیم انیمیشن Arcane در آرک بعدی و سه قسمت بعدیاش، چه چیزی برایمان تدارک دیده است.