راهنماتو- بینوایان. 15 سال از زندگی مردی که حتی اگر نه کتاب خوان باشیم نه فیلم باز، یک بار هم که شده نامش را شنیدهایم. شاید هم در فرهنگ عامیانه شنیده باشیم به شخصی فروتن لقب ژان والژان را بدهند. این داستان و این شخصیت خلق شده توسط ویکتور هوگو هستند.
به گزارش راهنماتو، ویکتور هوگو یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان مکتب رمانتیسیسم و قرن 19 فرانسه است که آثارش، تحولی بزرگ در شیوه نگرش مردم به زندگی در آن دوره گذاشت. این طرز فکر نه فقط در فرانسه، بلکه تا نیویورک کشیده شد و چند سالی گذشت تا به 300 کشور جهان اشاعه پیدا کند. آثار او چنان قدرتمند بودند که حالا پس از گذشت سالها، هنوز وقتی به عمق نوشتههایش وارد شویم، جملاتی خواهیم یافت که بر درک ما از زندگی، جامعه، ارتباط با دیگران و حتی فردیتمان تاثیر میگذارند. در این مطلب از راهنماتو قرار است با نگاه ویکتور هوگو به زندگی بنگریم.
پیش از اینکه به زندگی از نگاه ویکتور هوگو بپردازیم بهتر است به خاطرات او پیش از نوشتن کتاب بینوایان اشاره کنیم تا متوجه شویم این نگاه ژرف از کجا سرچشمه میگیرد. ویکتور هوگو متعلل بود. شاید نمیدانست چطور باید تصویر فرانسه در قرن نوزده را در یک کتاب خلاصه کند. پس این جوان 28 ساله که قرار بود در سال 1829 کتاب را به ناشر تحویل دهد، تا جایی نوشتن را به تعویق انداخت که ناشر او را به پرداخت ماهیان 13000 دلار امروزی تهدید کرد. نتیجه اما رمانی شاهکار بود که برخی آن را جزو 6 رمان برتر جهان دانستهاند. به هر رو هوگو از پس کار برآمد. چگونه؟ همسرش میگفت او طوری خود را محصور کرده بود که انگار یک زندانی است. هوگو میخواسته لحظه به لحظه با ژان والژان زندگی کند. اما نتیجه شاهکاری شد که درسهایش هنوز در گوش نسلهای جدید زنگ میخورد.
در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد!
از همان لحظه ابتدایی که کتاب بینوایان ویکتور هوگو شروع میشود مرد بینوایی را میبینیم که برای سیر کردن شکم بچههایی کوچک قرصی نان میدزد و جامعه فرانسه او را به مدت 15 سال به حبس با اعمال شاقه میفرستد. به قول خود ویکتور هوگو:« اینجا مردی خفته است که سرنوشتی بسیار غریب داشت.» اما، پس از آزادی از زندان، زندگی ژان والژان به طرز حیرت انگیزی تغییر میکند. این نگاه هوگو است به زندگی؛ زمانی که یقین دارد در قرار نیست همیشه روی یک پاشنه بچرخد و دست تقدیر ممکن است همه چیز را تغییر دهد.
درس گرفتن از گذشته و فراری نبودن از آن
گذشته هرکس همچون دنبالهای به دنبال او است. درست مثل سایهای که در حال تعقیب کردن ما است. در کتابی مثل بینوایان، گذشته ژان والژان در قالب شخصیت بازرس ژاور قرار گرفته است. او مدام در پی پیدا کردن سر نخی از والژان است تا دوباره او را به زندان بیاندازد؛ اما موفق نمیشود. در این میان والژان از گذشته خود فراری است، اما به اندازه کافی از گذشتهاش درس گرفته است. به قول ویکتور هوگو:« درواقع فقر به نفعش تمام شده بود. فقر در جوانی اگر به موفقیت منتهی شود، هم ارادهٔ آدمی را به تلاش وا میدارد و هم روح انسان را اعتلا میبخشد.»
بخشش از بزرگان است
ویکتور هوگو در جایی از کتاب بینوایان مینویسد:« ژان والژان از رنجی که در زندان متحمل شد به این نتیجه رسید که زندگی جنگ است و در این جنگ او مغلوب است و سلاح دیگری جز نفرت ندارد. او با این حس از زندان آزاد شد.» با این وجود این نفرت وجود او را به سایهای سیاه تبدیل نکرد. بدون شک بارها اتفاق افتاده که دیگری قلب ما را به درد آورد یا در حقمان کاری کند که تصور کنیم لایقش نبودیم و در حقمان اجهاف شده. ویکتور هوگو اما در آثار متفاوتش به ما نشان میدهد که بخشندگی از بزرگان است. به عنوان مثال ژان والژان بارها آدمهایی را میبخشد که ممکن است اگر جای او بودیم سر از تنش جدا میکردیم. اما، ژان والژان با وجود تمام دردهایی که کشیده بود، قلبی سرشار از مهر داشت. در واقع با مرور داستان به این حرف ویکتور هوگو میرسیم که میگفت:« اسقف، تقوا و پرهیزکاری را در او بیدار کرد و کوزت، عشق را.»
رویاها همیشه محقق نمیشوند
وقتی در رمان بینوایان به زندگی فانتین برمیخوریم او را زنی مفلوک میبینیم. زنی که رویاهایش به واقعیت تبدیل نشد. معشوقش او را رها کرد، فرزندش را از او گرفتند و مجبور شد برای زنده ماندن تن فروشی کند. این نشان میدهد که زندگی همیشه آن طور که انتظار دارید پیش نخواهد رفت. به قول ویکتور هوگو:« پایان کار به آغاز آن شبیه نیست» گاهی رویاهایی که میبافتیم تنها انگیزهای بودند که تبدیل به موانع بزرگ بر سر زندگیمان شدند.
پایان شب سیه سپید است
اصلا مهم نیست که همین الان چه بار سنگینی روی دوشهایتان احساس میکنید و چقدر تنهایی به شما فشار آورده است. بالاخره روزی فرا میرسد که به حقیقت زندگی خود دست مییازید. اما اگر خودتان به سمت تاریکی بروید، با دستهای خودتان زندگی را نابود کردهاید. به قول ویکتور هوگو:« در دنیا آدمهای خرچنگصفتی وجود دارند که پیوسته بهسوی ظلمت و تاریکی میروند و در زندگی بیآنکه گامی به جلو بردارند، به عقب میروند.» اما ما باید راهی را دنبال کنیم که میدانیم رو به روشنی میرود. آن گاه شاید به حقیقت برسیم. در آن لحظه شاید از شدت شادی در اشکهای خودتان غرق شوید یا از شدت ناراحتی دست به خودکشی بزنید. مساله این است که بالاخره روز روشن را خواهید دید. ما در رمان بینوایان کوزت را میبینیم که بالاخره به حقیقت زندگیش میرسد و ژان والژان که به بهشتی که خودش برای خودش ساخت وارد میشود. این نشان میدهد که بالاخره فرصتی به دست میآید تا بتوانیم همه چیز را از نو بسازیم.