۷ دلیلی که افراد در کنار اعضای خانواده «آدم دیگری هستند»

حتماً شما هم با افرادی که «داستان‌شان با دوستان‌شان» متفاوت است، برخورد کرده‌اید. در نگاه اول به نظر می‌رسد که در کنار دوستان یک شخصیت دیگر دارند و در کنار اعضای خانواده آدم دیگری هستند. در راهنماتو به شما گفته‌ایم که چرا چنین است.

شناسه خبر: ۴۳۸۵۵۵
7 دلیلی که افراد در کنار اعضای خانواده «آدم دیگری هستند»

راهنماتو-بعضی آدم‌ها با دوستان‌شان گرم، صمیمی، سخاوتمند و گشاده هستند اما نسبت به نزدیک‌ترین اعضای خانواده‌شان سرد، دور و حتی خشن هستند. شاید در نگاه اول گیج‌کننده به نظر برسد. آیا آدم‌هایی که ما را بزرگ کرده‌اند نباید همان محبتی که ما نسبت به دوستان‌مان داریم را از ما دریافت کنند؟

به گزارش راهنماتو، موضوع به این سادگی نیست. وقتی عمیق‌تری و دقیق‌تر می‌شویم، متوجه می‌شود که اغلب دلیلی پشت این تناقض رفتاری هست. شیوه‌ای که افراد با اعضای خانواده‌شان رفتار می‌کنند لزوماً بازتابی از شخصیت‌شان نیست بلکه به واسطه تجربه‌های آن‌ها شکل گرفته است.

در این مقاله از راهنماتو می‌خواهیم با شما برخی دلایل این تناقض رفتاری را در میان بگذاریم:

1.آن‌ها در خانواده‌هایی بزرگ شده‌اند که در آن احساسات وجود نداشته است

ما در کودکی به بزرگ‌ترهایمان نگاه می‌کنیم تا یاد بگیریم چطور احساسات‌مان را درک و مدیریت کنیم. اما بعضی‌ کودکان در خانواده‌هایی بزرگ می‌شوند که در آن‌ها یا احساسات نادیده گرفته می‌شود یا بیان‌ احساسات با خشم یا انتقاد مواجه می‌شود.

شاید درست وقتیکه نیاز به توجه داشتند و از شدت غم گریه می‌کردند به آن‌ها گفته شده است: «بسه دیگه گریه نکن!» یا وقتی گریه کرده‌اند، طوری با آن‌ها رفتار شده که احساس کرده‌اند نمایش احساسات به معنای آسیب‌پذیری است. در طی زمان آن‌ها یاد گرفته‌اند که گشودگی احساسی در خانه امنیت‌شان را به خطر میندازد.

اما با دوستان داستان فرق می‌کند. در کنار دوستان آن‌ها فضایی برای بیان احساسات دارند زیرا احساسات‌ آن‌ها معتبر دانسته می‌شود و حمایت هم دریافت می‌کنند. بنابراین به صورت طبیعی، برای پیوندهای عاطفی، جذب دوستان می‌شوند اما در مقابل اعضای خانواده سپرشان بالاست.

2.احساس می‌کردند که دریافت عشق از اعضای خانواده در ازای انجام خدمت است

این افراد احتمالاً فقط زمان‌هایی مورد تحسین و تشویق قرار گرفته‌اند که نمره خوبی گرفته‌اند، جایزه گرفته‌اند یا دقیقاً همان کاری را کرده‌اند که فکر می‌کردند خانواده از آن‌ها انتظار دارد. اما اگر بر اساس استانداردهای خانواده عمل نمی‌کردند این گرما هم ناپدید می‌شد. بنابراین آن‌ها یاد گرفته‌اند که عشق رایگان و آزاد به دست نمی‌آید بلکه باید برای کسب آن زحمت کشید.

اما داستان با دوستان فرق می‌کند. دوستان آن‌ها را بی‌قید و شرط دوست دارند.

3آن‌ها مراقب عاطفی و احساسی در خانواده‌شان بوده‌اند

بعضی بچه‌ها در خانواده‌هایی بزرگ می‌شوند که از بزرگ‌ترها محبت و آسایش دریافت می‌کنند اما برخی دیگر در خانواده‌هایی رشد می‌کنند که باید به اعضای خانواده آرامش و آسایش بدهند. در خانواده دوم، محبت و گرما به جای آنکه چیزی طبیعی و دو-طرفه دانسته شود، شبیه یک وظیفه نگریسته می‌شود. بنابراین محبت نشان دادن به اعضای خانواده برای آن‌ها یک وظیفه خسته‌کننده شده است که مجبور بوده‌اند در کل کودکی آن‌ را انجام دهند. اما داستان با دوستان فرق می‌کند. با دوستان آن‌ها از قید وظیفه رها هستند و محبت کردن کاری آسان‌تر و سبک‌تر است.

4.در کودکی مدام با خواهر و برادرها یا بچه‌های دیگر مقایسه شده‌اند

هیچ‌چیزی به اندازه‌ای که کودکان را با کودکان دیگر مقایسه می‌کنند، باعث نمی‌شود که آن‌ها ارزش خودشان را زیر سؤال ببرند یا احساس کنند که کافی نیستند. فرقی نمی‌کند آن‌ها را با چه کسی مقایسه کرده باشند. چه خواهر و برادری که هیچ‌وقت از نظر پدر و مادر مرتکب اشتباه نمی‌شدند و چه بچه‌های خارج از خانواده که مورد تحسین والدین بودند، این کار فقط یک پیام ارسال می‌کند و آنکه اینکه «تو کافی نیستی!» بنابراین این کودکان همیشه مجبور بودند برای آنکه خواستنی جلوه کنند، باهوش‌تر، بااستعداد‌تر و حرف‌گوش‌کن‌تر بشوند.

در طی زمان فاصله عاطفی آن‌ها از این بزرگ‌ترها بیش‌تر می‌شود و دلخوری و کینه به دل می‌گیرند. بنابراین هنوز هم احساس می‌کنند که از سمت اعضای خانواده قضاوت می‌شوند و برای همین دوست دارند از آن‌ها دور باشند. اما با دوستان، داستان متفاوت است. آن‌ها با دوستان‌شان در رقابت نیستند بلکه مورد پذیرش هستند.

5.کودکی‌شان راه رفتن لبه تیغ بوده است

وقتی خانه پیش‌بینی‌ناپذیر است، کودکان یاد می‌گیرند که نسبت به کوچک‌ترین تغییرات خلق و روحیه‌شان به شدت حساس شوند. کوبیدن در به هم، آه عمیق یا حتی یک نگاه خاس، باعث می‌شود که زنگ هشدار در ذهن آن‌ها به صدا دربیاید.

روان‌شناسان به این وضعیت گوش‌به‌زنگی می‌گویند که یعنی مغز به طور پیوسته مشغول بررسی تهدیدهاست. این وضعیت در میان افرادی که در محیط‌های ناامن، پیش‌بینی‌ناپذیر، پر از انتقاد، پر از عصبانیت و تغییر فضاهای ناگهانی رشد کرده‌اند، شایع است.

حالا که بزرگ شده‌اند هم خانواده برایشان معادل تنش است. حتی با اینکه چیزها تغییر کرده‌اند هم سیستم عصبی‌شان هنوز فراموش نکرده است. اما با دوستان هیچ تاریخچه‌ای از راه رفتن بر لبه تیغ ندارند، پس برایشان راحت‌تر است که در کنار دوستان خودشان باشند.

6.هرگز حقیقتاً احساس نکردند که حرف دلشان شنیده شده است

همه کودکان نیاز دارند احساس کنند که از سمت بزرگ‌ترها به رسمیت شناخته می‌شوند. اما بعضی کودکان در خانه‌هایی رشد می‌کنند که حرف‌شان مدام قطع می‌شود، نادیده گرفته می‌شوند و روی حرف‌شان حرف زده می‌شود.

شاید به آن‌ها گفته شده است که «زیادی داری واکنش نشون می‌دی یا زیادی نازک‌نارنجی هستی»، و این باعث شده که دیگر احساسات خودشان را بروز ندهند. شاید به آن‌ها گفته شده است که «در حال حاضر این دغدغه اهمیتی ندارد.» با گذشت زمان این کودکان یاد گرفته‌اند که حرف زدن‌شان با اعضای خانواده بی‌فایده است، بنابراین دیگر تلاشی برای ارتباط با اعضای خانواده نمی‌کنند.

اما داستان با دوستان‌شان فرق می‌کند. با دوستان‌شان آن‌ها فضایی برای به اشتراک‌گذاری احساسات‌شان دارند. آن‌ها در کنار دوستان‌شان احساس درک شدن و ارزشمند بودن می‌کنند.

7. الگوی عشق سالم به آن‌ها داده نشده است

عشق در خانواده کار ساده‌ای نبوده است. عشق به همراه قواعد سختگیرانه، تنبیه با سکوت یا محبت وابسته به رفتار ابراز شده است. شاید خانواده به لحاظ جسمی و فیزیکی توانسته‌اند نیازهای آن‌ها را برطرف کنند، اما هرگز نتوانسته‌اند گرمای محبت را به آن‌ها هدیه کنند.

وقتی عشق احساس معامله یا ناامنی ایجاد می‌کند، افراد سخت یاد می‌گیرند که آن‌ را رایگان در اختیار دیگران بگذارند. بعضی آدم‌ها به نحوی بزرگ شده‌اند که فکر می‌کنند صمیمت منجر به درد می‌شود، بنابراین سعی می‌کنند که اعضای خانواده را از خودشان دور نگه دارند.

اما داستان با دوستان‌شان فرق می‌کند. در کنار دوستان فشار عشق‌ورزی را احساس نمی‌کنند. بدون ترس عشق می‌دهند و عشق دریافت می‌کنند.

 

 

 

 

 

نظرات
پربازدیدترین خبرها