
راهنماتو- سنایی غزنوی، شاعر پرآوازهی دربار غزنه، مردی که با قصیدههای پرزرقوبرقش بر دامن سلاطین گل مینشاند، روزی در آستانه سفر به هندوستان، در گلخن حمامی با صدای مردی لایخوار روبهرو شد که زبانش از حقیقت میجوشید. آن لحظه، نقطهی عطفی شد که شاعری دنیادوست را به عارفی صاحبدل بدل کرد؛ اما این قصه تا کجا حقیقت دارد و چه شد که سنایی از شاعری مدیحهسرا به حکیمی نامآور مبدل گشت؟
به گزارش راهنماتو، در تاریخ ادبیات ما، معدود شاعرانی هستند که هم در دربار بودند و هم در «دربار حق»! ابوالفتح سنایی غزنوی یکی از آنان است: شاعری که با قصیده آغاز کرد، اما با حکمت و عرفان به اوج رسید.
میگویند آن شب، سحرگاهان، در گلخن حمامی در غزنه، دلی مست از شراب و زبانی بیپروا، سنایی را از خواب غفلت بیدار کرد. مردی لایخوار، با سبویی در پیش، به کوری چشم سلطان و شاعر قدح برمیداشت و حقایقی تلخ بر زبان میراند؛ و سنایی که آمده بود قصیدهای دیگر به مدح سلطان بخواند، از همانجا بازگشت، در خود فرو رفت و راه فقر و حقیقت را در پیش گرفت.
اما... آیا این روایت افسانهای است خوشساخت یا برآمده از واقعیتی عمیقتر در سیر روحی این شاعر بزرگ؟ آیا واقعاً یک جمله از مردی بیخانمان، میتواند بنیاد حیات آدمی را دگرگون کند؟ در این نوشته، نهفقط به زندگینامهی سنایی مینگریم، بلکه میکوشیم به این پرسش پاسخ دهیم که تحول سنایی چگونه آغاز شد، و آیا حکایت گلخن، افسانهای ادبی برای پوشاندن تحولی تدریجی در جان شاعر نبود؟
شاید پاسخ، همان جایی باشد که سنایی خود گفته بود:
ملکا ذکر تو گویم، که تو پاکی و خدایی نروم جز به همان ره، که توام راه نمایی
کودکی و تولد سنایی غزنوی: تولد در خاک، تمایل به افلاک
در سال ۴۶۷ هجری قمری، در شهر غزنه، شهری کوهپایهای در سینهی افغانستان امروزی که روزگاری خاستگاه سلاطین و علمای بزرگ بود، نوزادی چشم به جهان گشود که بعدها دگرگونی شعر عرفانی فارسی را رقم زد. نامش را «مجدود» نهادند، اما این تنها نامی نبود که بر او نشست. در شعرهایش گاه خود را «حسن» خواند، و آیندگان میان این دو نام حیران ماندند، گویی از همان آغاز، هویت او در میان دو قطب نامگذاری و معنا در نوسان بود؛ میان جلوهی ظاهر و باطن، میان اسم و مسما.
پدرش، آدم، مردی بود از خاندانی ریشهدار و با فرهنگ در غزنه. پدری که ظاهراً دستی در تربیت فرزندان رجال درباری داشت و با هوای دانش و بزرگی نفس میکشید. در خانهای زاده شد که علم از دیوارهایش میتراوید و معرفت از سفرهاش برمیخاست. سنایی در همین بستر پرورش یافت؛ در جویباری که از آبشارهای ادبیات عرب، فقه، حدیث، طب، نجوم، فلسفه و کلام تغذیه میکرد.
اما آنچه سنایی از کودکی با خود داشت، فراتر از یک ذهنِ مستعد بود. او روحی جوینده داشت؛ روحی که در آن سالهای خاموش کودکی، هنوز در خواب زمینی بود اما بذر بیداری در آن نهفته بود. سفری به بلخ در جوانی، به دنبال کار و نان، نه تنها او را در میانهی بازار زندگی انداخت، بلکه نخستین تماسهای جدی او را با واقعیت و رنج رقم زد. اما آنچه مهمتر بود، سفرهای بعدیاش به شهرهایی چون نیشابور، هرات و سرخس بود، بهویژه اقامتش در خانقاه محمد بن منصور سرخسی در سرخس که همچون نسیمی گرم بر شعلههای درونش وزیدن گرفت.
در این خانقاه، در زیر طاقهای سکوت و در میان آوای ذکر، آتش خاموشی که در جانش بود کمکم جان گرفت. سنایی پیش از این نیز شعر میسرود، اما آنچه در سرخس رخ داد، شاید نه شروع شعر گفتن، که شروع «با خود گفتن» بود.
آیا آنچه پدرش کاشته بود و محیط درباری صیقل داده بود، اکنون در سایهی سلوک آغاز به شکفتن کرده بود؟ یا هنوز باید منتظر آن لحظهی رازآلود بود که در گلخن حمامی، ندای بیداری از دهان دیوانهای مست برآید؟
این آغاز راه است؛ راهی که سنایی را از فرش بلخ تا عرش حدیقه برد.
ورود سنایی به دربار و سفرهای تحولزا
سنایی، آن جویندهی خاموش، که کودکی و نوجوانیاش در میان کتاب و خانقاه، در سایهی علم و دغدغهی معاش سپری شد، سرانجام همان راهی را برگزید که بسیاری از شاعران و دانشوران روزگار او در پیش گرفته بودند: راه دربار.
نه تنها برای شاعری که تازیانهی تنگدستی را بر دوش میکشد، بلکه برای هر جویندهی نام و نان، دربار غزنی همان کوه قاف بود، پرشکوه و پرابهت، اما سختگیر و پرمکر. سنایی به دربار سلاطین غزنوی راه یافت؛ جایی که کلمات، نه برای بیان حقیقت، که برای مدح قدرت شکل میگرفتند. زبانِ تیز و ذهن وقاد او، در چرخدندههای دربار به مدحسرایی بدل شد؛ اشعارش لبریز از ستایش شاهان، زینتبخش محافل قدرتمدار، و خود شاعر، گویی درخواب خوش جاه و جیره، مدتی به خاموشی روح تن داده بود.
اما این قرارِ میان شعر و سلطنت دیری نپایید. ناآرامیِ جان سنایی، که با ذوق عرفانی آمیخته بود، به سادگی تسلیم نواهای زراندود دربار نشد. و شاید اصلاً این سرشتِ جانهای جستجوگر است که مدتی باید در سایهی طلا بمانند، تا نور حقیقت را بهتر دریابند.
روایت کردهاند که عشقی در جوانی او را به بلخ کشاند. اما در بلخ تنها عشق نبود که انتظارش را میکشید؛ خواجه اصیلالملک هروی نیز بود، که سنایی با امیدی به احسان او قدم به این شهر نهاد. احسانی که هرچند نصیبش شد، اما دیری نپایید. زبان گزنده و صریح سنایی، تاب دروغِ مکر و ریا نیاورد، و به زودی میانهاش با خواجه به هم خورد. این نخستین ترکِ دیوار دربار بود؛ نخستین علامتِ نافرمانی از دستگاه دنیا.
او بلخ را ترک کرد، سرخس را در آغوش گرفت، به خانقاه محمد بن منصور سرخسی پناه برد؛ جایی که سکوت، خلوت، و ذکر، جایگزین طبل و دهل دربار شد. با آنکه هنوز در شعرش پژواکهای درگیری با فقر و رنج دیده میشود، اما گویی در همین دوران بود که درون او از مدح شاهان به مدح حق تغییر جهت داد. روحی که در ستایش مخلوق سوخته بود، اکنون در سودای خالق شعلهور شده بود.
و باز سفر، این بار از سرخس به هرات، و از آنجا به نیشابور، خوارزم، و بلخ. و در میانهی این سفرها، سفری مقدستر: سفر حج. گویند در بازگشت از مکه، دیگر آن سناییِ مداح نبود. شاعر شوریدهای بازگشت که نشان از پیران سالخورده داشت؛ سری پرشور، اما دلی شکسته از فریب دنیا، و نگاهی که دیگر خاک را در مقام نمیدید، مگر آنکه از آن رهی به آسمان گشوده شود.
او پس از حج، دوباره به بلخ آمد؛ اما این بار نه برای نان، که برای تأمل. سپس باز به سرخس رفت، با ارادهای مصمم در کنارهگیری از دستگاه دنیا. قوامالدین درگزینی، وزیر پرنفوذ سلجوقیان، به جستجویش آمد تا او را به دربار بازگرداند. اما این بار سنایی، که طعم بینیازی را چشیده بود، نپذیرفت. از سرخس نیز بیرون شد و دیگر به هیچ سلطان جز سلطان دل روی خوش نشان نداد.
در همان ایام بود که مثنوی سیرالعباد الیالمعاد را سرود؛ سفری رمزی از خاک به افلاک، از نفس به معنا، و از بنده به معبود. این مثنوی نه فقط شعری، بلکه بازتابی از خودِ سنایی بود؛ او که رفته بود، گشته بود، دیده بود، و حالا میخواست نشان دهد که راه بازگشت چگونه است.
او به غزنه بازگشت، اما نه همچون روز نخست. دیگر نه آن جوان تنگدست بود، نه آن مداح پرزرق. خانهای ساده داشت که خواجه عمید احمد بن مسعود به او بخشیده بود، و در همان خلوت شاعرانه، مثنوی بزرگ خود، حدیقةالحقیقه و شریعةالطریقه را به پایان رساند؛ اثری که چون آیینهای از جانِ عارفانهاش، ماندگار شد و ادبیات عرفانی فارسی را دگرگون ساخت.
ماجرای سنایی غزنوی با مرد لایخوار
در روایتهای زندگی سنایی، داستان مشهور برخورد او با «مرد لایخوار» همواره یکی از پرجاذبهترین بخشهای حیات عرفانی و فکری او به شمار آمده است. این حکایت که اغلب با رنگ افسانه در تذکرهها و کتب صوفیه آمده، بازتابدهندهی دگرگونی بنیادین روحی سنایی است؛ اما پشت این افسانهی پرشکوه، حقیقتی نهفته است که با نگاهی دقیقتر، میتوان آن را از لایههای نمادین و اسطورهای زدود و تصویری نزدیکتر به واقع ارائه داد.
ماجرا از آنجا آغاز میشود که سنایی، شاعری جوان، خوشذوق و درباری است که بخش اعظم عمر خود را به مدیحهسرایی برای شاهان و امیران گذرانده است. در همان روزگاران، غزنه پایتخت باشکوه غزنویان بود و دربار پرزرقوبرق آن مکانی مناسب برای شاعری چون سنایی که همواره به دنبال موقعیت و ارج و منزلت بود. اما در پس این شکوه ظاهری، نوعی خستگی روحی و دلزدگی از دنیا در جان شاعر ریشه دوانده بود که هنوز مجالی برای بروز نیافته بود.
در یکی از روزهای سرد زمستان، سنایی قصد داشت صبح زود برای شرکت در دربار سلطان ابراهیم غزنوی، قصیدهای در مدح او بخواند. هنگام سحر، در مسیر خود به سوی دربار، از کنار گرمابهای عبور میکرد که صدایی غیرمعمول توجهاش را جلب کرد. در گلخن گرمابه، مردی نیمهبرهنه، ژولیده و به ظاهر دیوانه، قدح شرابی در دست داشت و با لحن تند و گزندهای شاه و شاعر را یکجا هدف طعن قرار داده بود. او به ساقیاش گفت: «قدحی دیگر پر کن، تا به کوری چشم سنائیک شاعر بنوشم؛ او که هر روزه بر آستان ابلهی دیگر بوسه میزند و از خدا نمیپرسد که چرا آفریده شده؟»
این طعن، در ظاهر از دهان مردی بیسروپا و بیپرده صادر شده بود، اما تأثیری شگرف بر جان سنایی نهاد. این سخن، چون آینهای در برابر او بود که بیرحمانه چهرهی او را با تمام تعلقاتش به دنیا و دربار نشان میداد. آنجا بود که سنایی، در سکوت و بهتی عمیق، بیآنکه به دربار برود، به خانه بازگشت و درهای خویش را بر خلق و دنیا بست. او دیوان مدایح شاهان را کنار نهاد و به سلوک، زهد و تأمل در خویشتن روی آورد.
اما در بررسیهای دقیقتر پژوهشگران، بهویژه دکتر ذبیحالله صفا، دکتر شفیعی کدکنی و دیگران، روشن میشود که این ماجرا نه در غزنین، بلکه احتمالاً سالها بعد در سرخس یا نواحی خراسان رخ داده است و آن "مرد لایخوار" نمادی از جذبهی معنوی و بیداری روحانی است که از طریق برخورد با یک انسان ساده و بینام، اما لبریز از حقیقت، جرقهی تحول را در دل سنایی پدید آورد.
دکتر صفا با تحلیل این روایت مینویسد که این داستان از آنرو جعل یا پرداخته شده که مردم و اهل عرفان همیشه برای تحولات روحی و سلوک عرفانی، نیاز به لحظهای نمادین، یک واقعه یا یک پیرِ کامل داشتهاند. از همینروست که شخصیت «مرد لایخوار» در این قصه، کارکردی فراتر از یک انسان دارد: او حامل پیام الهیست، صدای وجدان سناییست، و در عین حال آیینهایست که حقیقت وجودی شاعر را به خودش مینمایاند.
اما اگر از لایهی نمادین قصه فراتر برویم، میتوانیم بگوییم که دگرگونی سنایی، در حقیقت، حاصل مجموعهای از عوامل درونی و بیرونی بوده است: نارضایتی از مدیحهسرایی، برخورد با سالکان طریق، سفر حج و آشنایی با شوریدگان حقیقت در خانقاهها، بهویژه در سرخس. این عوامل با همافزایی تدریجی، او را از شاعر درباری به سرایندهی نخستین منظومهی عرفانی بزرگ در ادب فارسی، یعنی حدیقه الحقیقه، بدل کردند.
پس آنچه در داستان مرد لایخوار آمده است، اگرچه ممکن است رخدادی عینی نباشد، اما حقیقتی ژرف را در دل خود دارد: گاهی سخنِ مردی بینام، میتواند سرنوشت انسانی بزرگ را برای همیشه تغییر دهد. سنایی، آن شاعرِ پریشان و خسته از تملق و دروغ دربار، سرانجام در پرتو آن تازیانهی بیدارگر، راه حقیقت را در پیش گرفت و شعر فارسی را به سرزمینی نو وارد ساخت.
سبک شعری سنایی غزنوی
سبک شعری سنایی را باید یکی از نقاط عطف مهم در تاریخ ادبیات فارسی دانست؛ زیرا او با عبور از سنتهای شعریِ غالبِ دوره پیش از خود، راهی نو در شعر فارسی گشود که تأثیر آن نه تنها بر شاعران همعصر، بلکه بر قرنها پس از خود نیز گسترده باقی ماند. سنایی را میتوان بنیانگذار شعر عرفانی در قالب قصیده، مثنوی و غزل دانست که عناصر اخلاقی، حکمی، اجتماعی و عرفانی را در شعری توفنده، پرخاشگر و اندیشهمحور درآمیخت.
سنایی پیش از تحول فکری، شاعری مداح بود که در خدمت دربار، شعرهایی در مدح شاهان و امیران میسرود. اما پس از دگرگونی عمیق روحی ـ چه به واسطه طعن یک دیوانه و چه تحت تأثیر پیران طریقت و سالکان راه عرفان ـ شعر او از مدیحهسرایی فاصله گرفت و رنگی از اخلاق، زهد، عرفان و نقد اجتماعی یافت. این دگرگونی باعث شد سنایی از شاعری درباری به شاعری حکیم، آگاه و متعهد بدل شود.
مضامین و محتوای شعر سنایی
-
نقد اجتماعی: سنایی بهصراحت از ظلم پادشاهان، ریاکاری زاهدان، جهل عالمان بیعمل، و فساد صوفیان دروغین انتقاد میکند. شعر او آیینهای است از اوضاع نابسامان روزگارش.
-
عرفان و زهد: سنایی بهطور گسترده به مضامین عرفانی چون عشق الهی، توکل، فنا، وحدت وجود و رسیدن به حقیقت میپردازد. شعر او در این حوزه، پُر از پند و حکمت و اشارات صوفیانه است.
-
حکمت و معرفت: آثار سنایی آکنده از اندیشههای فلسفی، کلامی و کلام اخلاقی است. او با تأکید بر جهانگریزی، مرگاندیشی، و نفی دنیاگرایی، انسان را به بیداری و آگاهی از خویشتن فرامیخواند.
-
بیپروایی در بیان: لحن شعری سنایی جسورانه، کوبنده و بیملاحظه است؛ بهویژه در قصاید، زبان او همانند تیغی است که هر چیز ناحق را میدرد، حتی خود او را.
تاثیر سنایی بر شاعران پس از او
سنایی از چهرههای بنیادین در تاریخ شعر فارسی است و جایگاهی ممتاز در دگرگونی سبک و محتوای شعر دارد. او نهتنها آغازگر شعر عرفانی در ادب فارسی است، بلکه با شکستن قالبهای رایج مدح و تغزل، زمینهساز تحولی معنوی در شعر شد. بسیاری از بزرگان ادب، از جمله خاقانی، نظامی، عطار و مولوی، تحت تأثیر مستقیم اندیشه و زبان شعری او قرار گرفتند. تأثیر ژرف سنایی بر مسیر شعر فارسی تا قرنها پس از او ادامه یافت و او را به الگویی برای شاعران عارف و منتقد تبدیل کرد. مولانا نیز با تصریحی روشن جایگاه او را ستوده و گفته است: «عطار روح بود و سنایی دو چشم او / ما از پی سنایی و عطار آمدیم»، که خود گواه روشنی بر عظمت و اثرگذاری اوست.
آثار سنایی غزنوی؛ یادگاریهای حکیم برای ما
آثار سنایی، شاعر بزرگ قرن پنجم و ششم هجری، شامل مجموعهای از دیوان اشعار و چندین منظومه بلند و کوتاه عرفانی، اخلاقی، تعلیمی و اجتماعی است. این آثار را میتوان به دو دسته اصلی تقسیم کرد: آثار مسلم سنایی و آثار منسوب به سنایی که اصالت برخی از آنها مورد تردید است. در ادامه، مهمترین آثار او معرفی میشوند:
آثار مسلم سنایی:
1. دیوان اشعار
دیوان سنایی شامل قصاید، غزلیات، رباعیات و مقطعات است و حدود چهارده هزار بیت دارد. موضوعات آن عمدتاً عرفانی، زاهدانه، اجتماعی و اخلاقی است و نشاندهنده سیر تحول فکری و روحی شاعر میباشد.
2. حدیقةالحقیقة (الهینامه یا فخرینامه)
مشهورترین اثر سنایی است که با نامهای مختلف شناخته میشود و بیش از هر عنوانی به نام حدیقهالحقیقه شهرت یافته است. این اثر عرفانی و حکمی، به زبان مثنوی سروده شده و شروح بسیاری بر آن نوشتهاند. تعداد ابیات آن بسته به نسخهها متفاوت و بین پنج تا دوازده هزار بیت است.
3. سیرالعباد الیالمعاد
منظومهای رمزی و عرفانی در قالب مثنوی که در آن سفر روح به سوی عالم قدس و حقیقت، با ساختاری رمزی و زبانی استوار بیان شده است. از مهمترین آثار عرفانی زبان فارسی بهشمار میرود.
4. کارنامه بلخ (مطایبهنامه)
مثنوی کوتاهی در حدود ۵۰۰ بیت که در زمان اقامت سنایی در بلخ سروده شده و حاوی اشاراتی به زندگی شخصی او، پدرش و برخی معاصران است. لحن آن طنزآمیز و انتقادی است.
5. تحریمةالقلم
مثنوی کوتاهی با حدود ۱۰۰ بیت که به زبان خطاب با قلم سروده شده و سپس وارد برخی مفاهیم عرفانی میشود. نثری شاعرانه و تأملبرانگیز دارد.
6. مکاتیب سنایی
مجموعهای از چند نامه منثور که توسط اتاد نذیر احمد، محقق هندی، گردآوری و منتشر شده است. بیشتر این نامهها به سنایی تعلق دارند، ولی اصالت بعضی از آنها مورد تردید است.
آثار منسوب به سنایی (با تردید در اصالت):
1. طریقالتحقیق
تا مدتها به سنایی نسبت داده میشد، ولی بر اساس پژوهشهای دقیق استاد بواوتاس، انتساب آن به سنایی رد شده است. با این حال، در برخی چاپها همچنان بهنام او آمده است.
2. عقلنامه
مثنویای در باب مراتب انسان که در مجموعهای با نام «مثنویهای حکیم سنایی» منتشر شده، اما سبک و محتوای آن با آثار مسلم سنایی تفاوت دارد و بهاحتمال از شاعری در قرن هشتم یا نهم است.
3. عشقنامه
این منظومه نیز به نام سنایی چاپ شده، ولی زبان و سبک آن با فضای فکری سنایی بیارتباط است و نمیتواند از او باشد.
4. سناییآباد
منظومهای کوچک درباره آداب مراد و مریدی که به روشنی از روی «کیمیای سعادت» و «احیاء علومالدین» غزالی سروده شده و مربوط به قرن دهم است. انتساب آن به سنایی نادرست است.
آرامگاه سنایی غزنوی کجاست؟
آرامگاه حکیم سنایی غزنوی در منطقه «مغولان» در شمال شهر غزنی، مشرف به رودخانه غزنی در افغانستان واقع شده است. بنای اولیه آرامگاه کوچک بود و در گذر زمان تخریب شد، اما ساختمان کنونی آن در دوره پادشاهی محمد ظاهر شاه ساخته شده است. این آرامگاه دارای گنبدی با پوشش فلزی و دو بازوی گوشوارهای در طرفین است که یکی از ساختمانهای آن به عنوان مسجد استفاده میشود. کف محوطه با سنگ مرمر مفروش شده و چندین قبر با سنگهای منقوش در آن قرار دارد. این مکان زیارتی به عنوان یکی از آرامگاههای مهم شاعران ایرانی خارج از کشور شناخته میشود و مورد احترام مردم غزنی و سایر ولایات افغانستان است، به طوری که زائران زیادی برای ادای احترام به این شاعر و عارف بزرگ به آنجا مراجعه میکنند.
زیباترین شعر سنایی غزنوی
بدون شک نمیتوان از میان بیشمار ابیاتی که از سنایی باقی مانده تنها یکی را زیبا دانست، بنابراین این انتخاب با سلیقه شخصی همراه بوده است. سعی شده است شعری شنیدهشدهتر از سنایی را به عنوان زیباترین شعر او معرفی کنیم که در ادامه آن را میخوانیم.
دلا تا کی درین زندان فریب این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
جهانی کاندرو هر دل که یابی پادشا یابی
جهانی کاندرو هر جان که بینی شادمان بینی
درو گر جامهای دوزی ز فضلش آستین یابی
درو گر خانهای سازی ز عدلش آستان بینی
نه بر اوج هوا او را عقابی دل شکر یابی
نه اندر قعر بحر او را نهنگی جان ستان بینی
اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی
وگر در راه دین آیی همه نقاش جان بینی
گهی انوار عرشی را ازین جانب مدد یابی
گهی اشکال حسی را ازین عالم بیان بینی
سبک رو چون توانی بود سوی آسمان تا تو
ز ترکیب چهار ارکان همی خود را گران بینی
اگر صد قرن ازین عالم بپویی سوی آن بالا
چو دیگر سالکان خود را هم اندر نردبان بینی
گر از میدان شهوانی سوی ایوان عشق آیی
چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینی
درین ره گرم رو میباش لیک از روی نادانی
نگر نندیشیا هرگز که این ره را کران بینی
وگر زی حضرت قدسی خرامان گردی از عزت
ز دارالملک ربانی جنیبتها روان بینی
ز حرص و شهوت و کینه ببر تازان سپس خود را
اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی
ور امروز اندرین منزل ترا جانی زیان آمد
زهی سرمایه و سودا که فردا زان زیان بینی
زبان از حرف پیمایی یکی یک چند کوته کن
چو از ظاهر خمش گردی همه باطن زبان بینی
گر اوباش طبیعت را برون آری ز دل زان پس
همه رمز الاهی را ز خاطر ترجمان بینی
مرین مهمان علوی را گرامی دار تا روزی
چو زین گنبد برون پری مر او را میزبان بینی
به حکمتها قوی پر کن مرین طاووس عرشی را
که تا زین دامگاه او را نشاط آشیان بینی
نظرگاه الاهی را یکی بستان کن از عشقی
که در وی رنگ و بوی گل ز خون دوستان بینی
که دولتیاری آن نبود که بر گل بوستان سازی
که دولتیاری آن باشد که در دل بوستان بینی
چو درج در دین کردی ز فیض فضل حق دل را
مترس از دیو اگر به روی ز عصمت پاسبان بینی
ز حسی دان نه از عقلی اگر در خود بدی یابی
ز هیزم دان نه از آتش اگر در وی دخان بینی
بهانه بر قضا چهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی
تو یک ساعت چو افریدون به میدان باش تا زان پس
به هر جانب که رو آری درفش کاویان بینی
عنان گیر تو گر روزی جمال درد دین باشد
عجب نبود که با ابدال خود را همعنان بینی
خلیل ار نیستی چه بود تو با عشق آی در آتش
که تا هر شعلهای ز آتش درخت ارغوان بینی
عطا از خلق چون جویی گر او را مال ده گویی
به سوی عیب چون پویی گر او را غیبدان بینی
ز بخشیدن چه عجز آید نگارندهٔ دو گیتی را
که نقش از گوهران دانی و بخش اختران بینی
ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد
که خطی کز خرد خیزد تو آن را از بنان بینی
چو جان از دین قوی کردی تن از خدمت مزین کن
که اسب تازی آن بهتر که با بر گستوان بینی
اگر صد بار در روزی شهید راه حق گردی
هم از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی
امین باش ار همی ترسی ز مار آن جهان کز تو
به کار اینجا امین باشی ز مار آنجا امان بینی
هوا را پای بگشادی خرد را دست بر بستی
گر آنرا زیر کام آری مرین را کامران بینی
تو خود کی مرد آن باشی که دل را بی هوا خواهی
تو خود کی درد آن داری که تن را در هوان بینی
که از دونی خیال نان چنان رستست در چشمت
که گر آبی خوری در وی نخستین شکل نان بینی
مسی از زر بیالودی و می لافی چه سود اینجا
که آن گه ممتحن گردی که سنگ امتحان بینی
نقاب قوت حسی چو از پیش تو بردارند
اگر گبری سقر یابی وگر مومن جنان بینی
بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو
سقرها در جگر یابی جنانها در جنان بینی
امامت گر ز کبر و حرص و بخل و کین برون ناید
به دوزخ دانش از معنی گرش در گلستان بینی
وگرچه طیلسان دارد مشو غره که این آنجا
یکی طوقیست از آتش که آنرا طیلسان بینی
به چشم عافیت بنگر درین دنیا که تا آنجا
نه کس را نام و نان دانی نه کس را خانمان بینی
یکی از چشم دل بنگر بدین زندان خاموشان
که تا این لعل گویا را به تابوت از چه سان بینی
نه این ایوان علوی را به چادر زیب و فر یابی
نه این میدان سفلی را مجال انس و جان بینی
سر زلف عروسان را چو برگ نسترن یابی
رخ گلرنگ شاهان را به رنگ زعفران بینی
بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره
که این آن نوبهاری نیست کش بیمهرگان بینی
که گر عرشی به فرش آیی و گر ماهی به چاه افتی
وگر بحری تهی گردی وگر باغی خزان بینی
یکی اعضات را حمال موران زمین یابی
یکی اجزات را اثقال دوران زمان بینی
چه باید نازش و نالش بر اقبالی و ادباری
که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی
سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون
به مروآ تا کنون در گل تن الب ارسلان بینی
چه باید تنگدل بودن که این یک مشت رعنا را
همی باد خداوندی کنون در بادبان بینی
که تا یک چند از اینها گر نشانی باز جویی تو
ز چندان باد لختی خاک و مشتی استخوان بینی
پس آن بهتر که از مردم سخن ماند نکو زیرا
که نام دوستان آن به نیک از دوستان بینی
بسان علت اولی سخن ران ای سنایی زان
که تا چون زادهٔ ثانی بقای جاودان بینی
وگر عیبت کند جاهل به حکمت گفتن آن مشنو
که کار پیر آن بهتر که با مرد جوان بینی
حکیمی گر ز کژ گویی بلا بیند عجب نبود
که دایم تیر گردون را وبال اندر کمان بینی
برای عقل معنی را تویی راوی روایت کن
که معنی دان همان باشد کش اندر دل همان بینی