زیباترین اشعار فارسی؛ عاشقانه‌ترین قصه شاهنامه فردوسی با پایانی دراماتیک

در میان قصه‌های حماسی شاهنامه فردوسی، داستان عاشقانه‌ای به شکل حماسی روایت می‌شود؛ قصه‌ای با آغازی دلاورانه، میانه‌ای تراژیک و پایانی دراماتیک.

شناسه خبر: ۴۴۷۲۵۲
زیباترین اشعار فارسی؛ عاشقانه‌ترین قصه شاهنامه فردوسی با پایانی دراماتیک

راهنماتو- پهلوان اسطوره‌ای ایران صدای بیژن را از اعماق چاه شنید و به کمکش شتاف؛ درد عشق و خیانت یک‌جا در وجود او ریشه دوانده و منیژه بی‌قرار بود. قصه عاشقانه بیژن و منیژه را فردوسی، حماسی نوشت!

به گزارش راهنماتو، در میان صدها جنگ و پیروزی‌های دلاورانه قهرمانان که از شاهنامه فردوسی حماسه‌ای جاودانه ساخته‌اند، گهگاهی نغمه‌ای عاشقانه، همچون پرنده‌ای در طوفان، آرام بر دل مخاطب می‌نشیند. یکی از زیباترین و دل‌انگیزترین این نغمه‌ها، داستان بیژن و منیژه است. بیژنی که برای نبرد با گرازان وحشی رهسپار سرزمینی بیگانه می‌شود، اما به چهره‌ای همچون «ماه» دل می‌بازد که فردوسی‌وار گفته شد:

«شگفتا این ماه دیدار کیست / سیاوش مگر زنده شد گر پریست؟»

این داستانی است از فراز و نشیب‌های عاشقانه با طعمی حماسی برای پهلوانی از زابلستان و عشقی ماندگار که در کاخ افراسیاب آغاز می‌شود و در آغوش کیخسرو پایان می‌پذیرد.

داستان بیژن و منیژه از زبان فردوسی

در میان داستان‌های عاشقانه شاهنامه، روایت دل‌انگیز بیژن و منیژه از زیباترین آن‌هاست؛ داستانی که با دلاوری آغاز می‌شود، به عشقی آتشین می‌رسد، در رنج و زندان ادامه می‌یابد و سرانجام در وصال و شادی پایان می‌پذیرد.

بیژن، فرزند گیو، از سرداران دلیر سپاه کیخسرو، از جانب مادر نوه رستم پهلوان است. جوانی زیبارو و پرشور با گیسوان بلند که آوازه‌اش به دلاوری در سراسر ایران پیچیده است. او با فرود، پسر سیاوش جنگیده و هامون، پهلوان تورانی را به خاک افکنده و حتی در دو نوبت جان رستم را از مرگ نجات داده است. روزی دو تن از مرزنشینان ایرانی از شهری به نام اَمران به دربار کیخسرو می‌آیند و شکایت می‌برند که گرازان وحشی، کشتزارها و باغ‌هایشان را تباه کرده‌اند:

گراز آمد اکنون فزون از شمار / گرفت آن همه بیشه و مرغزار
به دندان چو پیلان، به‌تن همچو کوه / شده شهر ارمان از ایشان ستوه

شاه از این شکایت‌ها برمی‌آشوبد و در جستجوی پهلوانی است که گرازان را نابود کند. از میان همگان تنها بیژن پاسخ می‌دهد:

منم بیژن گیو لشکرشکن / سر خوک را بگسلانم ز تن

کیخسرو از همت او خرسند می‌شود و گرگین، مردی باطنی فریبکار، را همراهش می‌فرستد. بیژن دلاورانه گرازان را از میان برمی‌دارد، اما گرگین که از درخشش بیژن رشک می‌برد، فریبش می‌دهد و او را به شرکت در جشنی که منیژه، دختر افراسیاب، برپا کرده، ترغیب می‌کند:

منیژه همان دخت افراسیاب / درفشان کند باغ چون آفتاب
بگیریم از ایشان پری‌چهره چند / به نزدیک خسرو شویم ارجمند

بیژن جوان وسوسه‌ می‌شود و به جشنگاه می‌رود. آنجا زیر سایه سرو بلند به خواب می‌رود و منیژه، که از حضورش باخبر می‌شود، او را چون ماه می‌بیند:

شگفتا این ماه دیدار کیست / سیاوش مگر زنده شد گر پریست؟

وقتی بیژن بیدار می‌شود، منیژه از او می‌پرسد که کیستی، و او پاسخ می‌دهد:

سیاوش نیم، نه از پریزادگان / ز ایرانم از شهر آزادگان

منیژه خود را معرفی می‌کند:

منیژه منم دخت افراسیاب / ندیده برهنه رخم آفتاب

دل‌ها به هم می‌گراید. منیژه بیژن را به خلوتگاهش می‌برد و سه شبانه‌روز را به خوشی و مستی می‌گذرانند:

نشستنگه رود و می‌ساختند / ز بیگانه خیمه برافراختند
سه روز و سه شب شاد بوده به‌هم / گرفته بر او خواب و مستی ستم

پس از سه روز، بیژن قصد بازگشت به ایران می‌کند، اما منیژه با نیرنگ، شراب آمیخته به داروی بیهوشی به او می‌دهد:

بفرمود تا داروی هوش‌بر / پرستار آمیخت با نوش‌بر

بیژن بیهوش می‌شود و او را به کاخ افراسیاب می‌برند. وقتی افراسیاب از حضور یک جوان ایرانی در حرمسرای دخترش آگاه می‌شود، خشمگین می‌گردد و حکم اعدام او را می‌دهد. اما پیران ویسه، وزیر دانا، او را از این کار بازمی‌دارد:

مکش گفتمت پور کاووس را / که دشمن کنی رستم و طوس را

افراسیاب تغییر رأی می‌دهد و بیژن را به زندانی در چاه می‌افکند. همچنین منیژه را از کاخ بیرون می‌اندازد تا در کنار معشوقش باشد:

بهارش تویی، غمگسارش تو باش / در این تنگ زندان، زوارش تو باش

منیژه در کنار چاه با رنج و گرسنگی روزگار می‌گذراند. در ایران، گرگین دروغ می‌گوید که بیژن ناپدید شده است. کیخسرو دروغش را درمی‌یابد و رستم را فرا می‌خواند.

رستم همراه گروهی مبدل به بازرگان، به توران می‌رود. منیژه که از ورود بازرگانان ایرانی باخبر می‌شود، به نزد آن‌ها می‌شتابد و از مصیبت بیژن می‌گوید. رستم هویتش را پنهان می‌کند و غذایی حاوی انگشترش برای بیژن می‌فرستد. بیژن با دیدن انگشتر، از شوق فریاد برمی‌آورد:

نگینش نگه کرد و نامش بخواند / ز شادی بخندید و خیره بماند

بیژن به منیژه می‌گوید آن بازرگان همان رستم است. منیژه باز به دیدار رستم می‌رود و پیام بیژن را می‌رساند. رستم از او می‌خواهد که شب هنگام آتشی در کنار چاه روشن کند:

ز بیشه فراز آر هیزم بروز / شب آید یکی آتشی برفروز

منیژه چنین می‌کند، و رستم در دل شب بیژن را از چاه بیرون می‌کشد. آنگاه همه با هم به ایران بازمی‌گردند.

وقتی خبر بازگشت بیژن به دربار می‌رسد، همه سرداران از رستم قدردانی می‌کنند و کیخسرو به رستم می‌گوید:

خنک شهر ایران و فرخ‌گوان / که دارند چون تو یکی پهلوان

بیژن به فرمان شاه ماجرای رنج‌ها و دلبستگی‌اش به منیژه را بازمی‌گوید:

از آن بند و زندان، و آن کارزار / ز مهر منیژه در آن روزگار

و از وفاداری و فداکاری معشوقش چنین می‌گوید:

منیژه، این دخت رنج‌آزموده ز من / فدا کرده دل و جان و روح و تن

در پایان، کیخسرو آنان را به هم می‌سپارد و به بیژن سفارش می‌کند:

برنجش مفرسا و سردش مگوی / نگر تا چه آوردی او را به روی

بدین‌سان، داستان بیژن و منیژه، که با دلاوری و غرور آغاز شد و در تاریکی زندان و آتش عشق دوام یافت، به پایان می‌رسد. داستانی که نشان می‌دهد حتی در دل نبرد و نفرت، مهر می‌روید، و وفاداری و انسانیت، چنان‌که در کردار منیژه و داوری کیخسرو می‌بینیم، از هر پادشاهی و قدرتی برتر است.

 

نظرات
پربازدیدترین خبرها