راهنماتو- صورتی، رنگی درخشان و جسورانه و شاد با تاریخی طولانی است.
به گزارش راهنماتو، این رنگ در اودیسه هومر (800قبلازمیلاد) توصیف شده و در قرن هجدهم میلادی در میانِ قشر مرفه در اروپا ـ هم در میان زنان و هم مردان ـ به عنوان نمادی از طبقه، رواج داشت.
الویس پریسلی یک کادیلاک صورتی میراند و همسر رئیسجمهورِ وقت آمریکا، میِمی آیزانهاور، در تمام رختولباس و دکوراسیونِ کاخ سفید، رنگ صورتی را به کار برده بود.
ولی مشکلی هست: اینکه رنگ صورتی اصلاً وجود خارجی ندارد!
من، دِمین کی.اف پانک، محقق در زمینه ادراک، حس، حافظه و آگاهی در این مقاله درباره ارتباط بین رنگ صورتی و تجربههای واقعی و ذهنی با شما صحبت خواهم کرد.
تعریف نور و رنگهای خیالی
اگر برای چندلحظه از دنیای عجیبوغریبِ مکانیکِ کوآنتومی چشمپوشی کنیم، میتوانیم نور را به مثابه پرتوِ الکترومغناطیسی که در طول موجهای متفاوتی وجود دارد، توصیف کنیم. ما طیفی باریک از این پرتو را به عنوانِ نور مرئی درک میکنیم. در انتهای پایینِ طیفِ فرکانس نور قرمز و در انتهای بالای آن نور بنفش قرار دارد. هنرمندان اغلب از چرخه رنگها برای نشان دادن ارتباط بینِ رنگها استفاده میکنند.
مشکل اینجاست که دو سر طیفِ نور به هم وصل نمیشوند. اگر چندین شیء، مثل سیب، را روی یک طیف از کوچک به بزرگ دستهبندی کنیم، سیبهایی که اندازه متوسط دارند در وسط قرار میگیرند. اما نمیتوانیم ویژگی بزرگ و کوچک بودن را به طریقی ترکیب کنیم تا یک سیبِ کوچک-بزرگ را که با اندازه متوسطِ تفاوت دارد، خلق کنیم.
همین اتفاق در مورد رنگها هم صادق است: نقطه وسط بینِ قرمز و بنفش جایی روی طیف سبز است اما هیچ نوری روی چرخه رنگها وجود ندارد که با نواحی بینِ قرمز و بنفش همارز باشد. بهنحوی، رنگهایی که بین این دو قرار دارند، رنگهای خیالی هستند (برای همین است که لیزرهای صورتی یا سرخابی وجود ندارند.)
حس و ادراک
هیچ فرکانس نور یا طول موجی وجود ندارد که با آنچه ما رنگهای صورتی و سرخابی میبینیم، متناظر باشد. این حقیقت باعث شد مجله تایم در سال 2012 عنوانی عجیب بزند: «دانشمندان مطمئن نیستند که رنگ صورتی وجود داشته باشد.»
باید بدانیم که دانشمندان اطلاعات زیادی درباره نور و چگونگی ادراک آن توسط ما دارند. ما سایههای صورتی و سرخابی را وقتی میبینیم که نورهای قرمز و بنفش (یا آبی) در اطراف باشند. هیچ مخالفتِ علمیای دراینباره وجود ندارد.
اما این مسئله بعدی عمیق از ما انسانها را برجسته میکند: آنچه ما ادراک میکنیم، دنیای بیرونیِ اطرافمان نیست بلکه تفاسیرِ مغزِ ماست.
حس sensation بهطور سنتی واحدی منفرد از تجربه توصیف میشد که به واسطه گیرندههای حسی تولید میشود. اما، تحقیقات جدید دیگر از این عقیده حمایت نمیکنند، زیرا تجربه و آگاهی بهطور مستقیم از گیرندههای حسی ما به دست نمیآیند. ما میتوانیم چیزها را حس کنیم درحالیکه نسبت به آنها آگاهی نداریم و همانطور که رنگ صورتی نشان میدهد، آنچه ما نسبت به آن آگاهی داریم، لزوماً حاصلجمعِ آنچه به واسطه حسهایمان گردآوری میکنیم، نیست.
تجربهها ما ـ یا آنچه ادراک میکنیم ـ تفاسیرِ فیلترشده و بهشدت پردازششدهای هستند که مغزمان در اختیارمان میگذارد. اگر اینگونه نگاه کنیم، حسهایمان واکنشهای فیزیولوژیکی ما به محرکهای بیرونی هستند. سادهتر بگویم حسهای ما، چگونگیِ واکنشدادنِ بدنِ ما به جهانِ اطرافمان هستند.
اما ادراک، شیوهای است که ما جهان را تجربه میکنیم. حس میتواند ناخودآگاهانه رخ دهد اما ادراک مستقیماً به تجربههای آگاهانه ما مرتبط است و یکی از ابعادِ مهمِ آگاهی را شکل میدهد.
ادراک و واقعیت
این دیدگاه نسبت به ادراک ازاینلحاظ عمیق است که نشان میدهد ما هیچ دسترسیِ مستقیمی به واقعیتِ اطرافمان نداریم. ما همواره فقط بازنماییِ درونیِ مغزمان از جهان بیرون را تجربه میکنیم که به یکی از دو طریقِ زیر انجام میشود:
نخست، ما فقط طیفی محدود از چیزها را گزینش میکنیم. برای مثال، ما فقط میتوانیم پهنای باریکی از پرتو الکترومغناطیسی ـ آنچه به آن نور مرئی گفته میشود ـ را ببینیم. پرتوهای ایکس، امواج رادیویی و حتی امواج مایکروویو هم ضرورتاً از همان نور هستند، اما فرکانسهایی دارند که خارج از حیطه ادراک ما قرار دارد.
بسیاری از حیوانات دریافتِ مغناطیسی magnetoreception دارند که یعنی میتوانند میدان مغناطیسی را درک کنند ـ قدری شبیه آن است که یک قطبنمای درونی داشته باشند. ما بهطور ذاتی از این بخش از واقعیت غافل هستیم؛ هیچ آگهیِ مشاور املاکی را نمیبینید که از مکانِ مناسبِ الکترومغناطیسی یک خانه تعریف کرده باشد، اما تا دلتان بخواهد درباره منظره تبلیغ میکنند. ما درباره میدان مغناطیسی زمین میدانیم اما بسیاری از ابعاد واقعیت وجود دارند که ما بهطور کامل نسبت به آنها بیاعتناییم. ما حتی نمیدانیم چه نمیدانیم.
دوم، همانطور که پیشازاین کشف کردیم، مغز ما مقادیر زیادی از اطلاعاتی که با آن مواجه میشویم را فیلتر، تصحیح و تفسیر میکند.این کار برای معنا بخشیدن به جهان اطرافمان و عملکردن در ظرفِ محیطِ پیچیدهمان اهمیت دارد.
یکی از بهترین مثالها در این مورد توهمِ دیداریِ تختههای شطرنجی است که ما به دلیلِ وجود یک شیء سوم، دو مربعِ یکرنگ را با سایههای رنگیِ متفاوت درک میکنیم. ادراک ما ممکن است غلط باشد اما مفید است: از این طریق ما میتوانیم بگوییم که B قسمتِ «روشنِ» این تخته شطرنجی است. همچنین میتوانیم رگه تیره را به عنوان سایه و شیء سبزرنگ را به عنوان استوانه تشخیص دهیم. ما آنها را ماتریکسی از رنگها درک نمیکنیم، بلکه اشیاء متمایزی در یک فضای سهبعدی و روابطشان با یکدیگر را میبینیم.
کیفیاتِ ذهنی و «چگونه است...»
بنابراین، تجربههای ما با آنچه واقعاً در جهان بیرون وجود دارد، تفاوت دارد. معنایش این نیست که واقعیتِ عینی اصلاً وجود ندارد، یا اینکه آنچه ما تجربه میکنیم اصلاً واقعی نیست ـ هر دو به معنای خودشان واقعی هستند ـ بلکه معنایش این است که این تجربهها با هم تفاوت دارند. بهخصوص وقتی درباره ذهن و آگاهی صحبت میکنیم، تفاوت این دو مهم است.
ممکن است رنگهای صورتی و سرخابی به عنوان طولموجهای متمایزی از نور وجود نداشته باشد (میتوانیم بگوییم که در واقعیتِ بیرونی وجود نداشته باشد)، اما یک پیکربندیِ خارجی از نور وجود دارد که باعث میشود ما چیزی را با رنگِ صورتی ادراک کنیم. بنابراین، این پرسش که آیا صورتی واقعاً وجود دارد یا نه، بستگی دارد به اینکه ما درباره دنیای درونیِ تجربهها (جایی که این رنگ خیلی واقعی است) صحبت میکنیم یا درباره دنیای بیرونی تجربهها (جاییکه این رنگ در آن وجود ندارد).
متأسفانه، معمای واقعیت به همینجا ختم نمیشود. میتوانیم با قطعیت بگوییم که صدا ناشی از ارتعاشی است که از گوش ما عبور میکند. اما چرا ارتعاشات صداهای دیگری دارند؟ چرا برخی صداها مطلوب و برخی آزاردهنده هستند؟ و چرا تجربه صدا با تجربه رنگ تفاوت دارد؟
فیلسوفان به این ویژگیهای تجربی، کیفیاتِ ذهنی qualia میگویند. توماس ناگِل (1974)، فیلسوفِ آمریکایی، تجربه و آگاهی را دارای یک بعدِ ذهنی (غیرعینی) منحصربهفرد توصیف کرد که در یک پرسش میتوان خلاصه کرد: « چیزی بودن چهشکلی است؟» برطبق ناگل، خفاشبودن تجربههای کیفی متمایزی دارد (چیزی برای خفاش بودن ضرورت دارد )، که سنگ از آنها بیبهره است (هیچ چگونه بودنی با صخره مرتبط نیست). برخی با مفهومِ کیفیاتِ ذهنی به طور کامل مقابله و آن را رد کردهاند.
نتیجهگیری: واقعیت نهایی
فارغازاینکه، خودمان را در کجای این بحث میبینیم، سفر کوتاهمان از صورتی به حس و ادراک نشان میدهد که تجربههای درونی ما با تجربه جهانِ بیرونی ـ هم به لحاظِ واقعیت و هم بهلحاظِ کیفیت ـ متفاوت است. کدامشان واقعی است؟ استدلال من این است که هر دو واقعیاند اما به شکلهای متفاوت. علیرغم پیشرفتهای زیادی که در روانشناسی و علوم اعصاب رخ داده است، ما هنوز نمیتوانیم بهطور کامل تجربههای درونی را بر مبنای آنچه از جهانِ بیرونی میدانیم، شرح دهیم (و برخی میگویند هرگز هم نمیتوانیم، چالمرز، 1995). برعکس آن هم نمیتواند رخ دهد (البته برخی مانند کَستراپ، (2022) در این زمینه تلاشهایی کردهاند).
معنایش این است که هر توصیفِ کاملی از واقعیت باید شاملِ هر دو بعدِ فیزیکی و تجربی باشد.