
راهنماتو- در مانگاهای شونن شخصیتهای زن ضعیفتر و کمفایدهتر به تصویر کشیده میشوند و هر نقشی که در داستان دارند، معمولاً از طریق ارتباطشان با مردانی است که داستان واقعاً برایشان اهمیت قائل است. در Chainsaw Man اما ۱۰ زن سرنوشتساز و قدرتمند وجود دارند که باید با جزئیات بیشتری به آنها نگاه کنیم.
به گزارش راهنماتو، خوشبختانه برخی از آثار شونن توانستهاند از کلیشههای همیشگی مانگاهای شونن عبور کنند؛ از جمله Fullmetal Alchemist: Brotherhood، Frieren: Beyond Journey’s End و از همه برجستهتر، Chainsaw Man.
Chainsaw Man با داشتن مجموعهای از بهترین شخصیتهای زن در دنیای شونن، درخشش ویژهای دارد. زنانی که نهتنها بهخوبی تصویر شدهاند، بلکه از عمیقترین و بهیادماندنیترین شخصیتهای این ژانر نیز بهشمار میروند. در میان قهرمانان داستان، کاراکترهای پیچیده و جذابی مانند پاور، کوبنی و هیمِنو حضور دارند؛ و در سوی دیگر، آنتاگونیستهایی مانند ماکیما، دث و سانتا کلوز با حضور وهمانگیز خود، به داستان عمق و هیجان میبخشند.
از زمان آغاز بخش دوم مانگا، این مجموعه حتی گامی فراتر برداشته و یک شخصیت زن را بهعنوان قهرمان اصلی معرفی کرده: آسا میتاکا؛ شخصیتی با پرداختی دقیق و نگارشی تحسینبرانگیز که جایگاه ویژهای در دل مخاطب پیدا میکند. در ادامه این مطلب از راهنمای کتاب تئوریهای این ۱۰ زن قدرتمند در مانگای مرده اره ای بررسی میشوند.
بیشتر بخوانید: ترسناکترین دره جهان و همزاد ایرانیاش؛ دره گرند کنیون در آریزونا و دره خزینه در لرستان
تئوری اول: آیا سانتا کلوز بازتاب تاریکترین وجه انسانیت در Chainsaw Man است؟
در دنیایی که شیاطین از ترسهای انسانی زاده میشوند، عجیب نیست که یکی از ترسناکترین شرورها، در واقع یک انسان باشد. سانتا کلوز، آنتاگونیست مرموز آرک "قاتلان بینالمللی"، بیش از آنکه یک شخصیت باشد، نمادی از ذهنیت تاریک و بیرحم انسان است.
او با بستن قراردادی با «شیطان عروسکی»، به شبکهای از قاتلان جهانی جان میدهد؛ شبکهای که همچون یک ذهن جمعی بیاراده، دستورات او را اجرا میکنند. این ویژگی شاید نشانی از توانایی انسان در تبدیل دیگران به ابزار، بدون هیچ احساس گناه یا دلسوزی باشد. آیا سانتا کلوز فقط یک قاتل است، یا نمادی از کنترل مطلق و سلب اراده از دیگران؟
افشای هویت واقعی او بهتدریج و با دقت صورت میگیرد؛ و هرچه بیشتر دربارهاش میفهمیم، بیشتر در وحشت فرو میرویم. این تدریج در پردهبرداری، شاید گواهی بر این باشد که ترسناکترین هیولاها، همانهایی هستند که در ابتدا «عادی» بهنظر میرسند.
اما نقطه اوج ترس، زمانی است که او با «شیطان تاریکی» قرارداد میبندد و به موجودی کابوسگونه و بیمرز تبدیل میشود. جالب اینکه برخلاف بسیاری از شخصیتهای دیگر، او عمق روانی زیادی ندارد — اما شاید همین سطحیبودن عمدی، هدفی در خود دارد: او قرار نیست قابلدرک یا همذاتپنداری باشد؛ او صرفاً باید مظهر ترسی مهارناپذیر و منفور باشد.
در نهایت، شاید بتوان گفت سانتا کلوز نه فقط یک آنتاگونیست، بلکه تجسمی از تاریکترین لایههای انسانی است؛ لایههایی که نهتنها با شیاطین، بلکه با قدرت کنترل، بیاحساسی و میل به سلطه گره خوردهاند.
تئوری دوم: آیا «نایوتا» نماد فرصتی بود که دنیا هرگز به «دنجی» نداد؟
در دنیای تاریک Chainsaw Man که عشق، آرامش و امنیت چیزهایی کمیاباند، نایوتا شاید آخرین روزنهی امید دنجی برای داشتن یک «خانواده واقعی» بود. او تجسمی از شروعی تازه بود؛ نه فقط برای خودش، بلکه برای دنجی؛ کسی که همه چیز را از دست داده بود و در حال فروپاشی بود.
نایوتا، تناسخ «شیطان کنترل»، در ظاهر یک کودک لجباز و بازیگوش است، اما در درون، قدرت یکی از چهار سوار آخرالزمان را در خود دارد. تضاد بین ظاهر کودکانهاش و قدرت وحشتناکش، او را به شخصیتی منحصربهفرد تبدیل میکند. در کنار دنجی، او نه یک تهدید، بلکه تجسمی از امید و شانس دوباره برای داشتن یک زندگی معمولی است.
اما آیا مرگ زودهنگام نایوتا صرفاً یک شوک داستانی بود، یا چیزی عمیقتر را بازتاب میداد؟
وقتی کلیسای چینساو من سر او را جدا میکند، این اتفاق بیش از آنکه فقط یک مرگ باشد، استعارهایست از این حقیقت تلخ: در جهانی که دنجی در آن زندگی میکند، حتی کوچکترین کورسوی امید هم دوام نمیآورد. نایوتا، بهعنوان خواهر کوچکی که میتوانست قلب دنجی را دوباره گرم کند، پیش از آنکه واقعاً بدرخشد، از داستان حذف میشود و شاید همین ناتمامماندن است که دردناکترین بخش آن است.
با این حال، همین زمان کوتاه کافی بود تا نشان دهد که نایوتا در حال تغییر بود. او در نهایت، مسیر انسانی دنجی را به مسیر قدرت بیاحساس خود ترجیح داد. شاید این انتخاب، مهمترین میراث او باشد: نشان دادن اینکه حتی یک موجود با قدرت کنترل مطلق، میتواند قلبی داشته باشد.
پس شاید نایوتا فقط یک شخصیت فرعی نباشد؛ بلکه نمادی از «اگرها» و «کاشها»ییست که دنجی، و شاید همه ما، در دل نگه میداریم؛ فرصتی که میتوانست زندگی را عوض کند، اگر فقط کمی بیشتر دوام میآورد.
تئوری سوم: آیا شیطان مرگ از همان ابتدا در حال بازی با ذهن ما بود؟
در دنیای Chainsaw Man که هیچچیز قطعیت ندارد و هر پیچش داستانی میتواند همهچیز را زیر و رو کند، شاید هیچ چیز به اندازه افشاگری اخیر درباره «فامی» یا بهتر بگوییم، شیطان مرگ، تکاندهنده نبوده است. نزدیک به ۱۰۰ فصل، ما و شخصیتهای داستان تصور میکردیم که او «شیطان قحطی» است؛ زنی مرموز که با نیت نجات جهان از تهدید «شیطان مرگ» دست به کار شده. اما ناگهان، در فصل ۱۹۸، پرده کنار میرود: او خودش مرگ است!
اما آیا این پیچش صرفاً یک شوک داستانی بود؟ یا نشانهای از یک بازی بزرگتر که از همان ابتدا در جریان بوده؟
اگر دقیقتر نگاه کنیم، سرنخها از همان ابتدا در داستان پراکنده بودهاند. از نگاههای سرد و بیاحساس، تا شوخیهای خشک، رفتارهای غیرقابلپیشبینی، و تسلطی که بهتدریج بر تمام اتفاقات قسمت دوم پیدا کرد.
شیطان مرگ نهتنها خودش را پشت نقابی از یک ناجی پنهان کرد، بلکه عملاً ما، خوانندگان را هم فریب داد. او ما را وادار کرد که باور کنیم او یکی از "خوبها"ست. شخصیتی خاکستری اما متحد. و همینجاست که تئوری شکل میگیرد:
آیا تمام وقایع بخش دوم، از همان ابتدا تحت کنترل مرگ بودهاند؟
از ظهور آسا و یورو، تا فعالیتهای کلیسای Chainsaw Man، و حتی سرنوشت نایوتا. همه و همه شاید در دل نقشهای بزرگتر نهفته بوده که مرگ برای سرگرمی، تسلط، یا شاید هم هدفی فلسفیتر طراحی کرده است.
او نهتنها بهعنوان قدرتمندترین شیطان، نماد ترسی که پایان همه چیز است، معرفی میشود، بلکه حالا بهعنوان اصلیترین آنتاگونیست Saga آکادمی هم شناخته میشود. با توجه به قدرت و هوش پیچیدهاش، مسیر بعدی او در داستان غیرقابلپیشبینی است... اما اگر گذشته چیزی به ما آموخته باشد، این است که:
مرگ هیچوقت همانی نیست که به نظر میرسد و شاید هنوز هم تمام نقابهایش را برنداشته باشد.
تئوری چهارم: آیا هیمنو تجسم «اخلاق خاکستری» در دنیایی بیقانون است؟
در جهانی مثل Chainsaw Man، جایی که مرگ همیشه نزدیک است و شیاطین از ترسهای بشر تغذیه میکنند، قهرمانها لزوماً پاکدامن یا «خوب» نیستند و شاید هیمنو بهترین نمونه از این واقعیت تلخ باشد.
در نگاه اول، هیمنو یک شکارچی باتجربه و تحسینبرانگیز است: بااعتمادبهنفس، شوخطبع، وفادار، و کسی که برای تیمش ارزش قائل است. رابطهاش با آکی نیز، از جنس پیوندهاییست که در میدان مرگ شکل میگیرد — صمیمی، دردناک، و پر از امیدهایی که هرگز محقق نمیشوند. اما همین هیمنو، در عین حال کسیست که در لحظهای از بیپروایی و مستی، مرزهای اخلاقی را زیر پا میگذارد و تلاش میکند دنجی نوجوان را اغوا کند.
اینجاست که تئوری شکل میگیرد:
آیا هیمنو نماد این حقیقت نیست که در جهانی مثل Chainsaw Man، برای زنده ماندن باید بخشی از انسانیت خود را فدا کرد؟
سریال بارها نشان میدهد که «شکارچی شیطان خوب» وجود ندارد. یا آنقدر خوب هستی که زود میمیری، یا آنقدر زنده ماندهای که مرزهای اخلاقیات فرسوده شدهاند. هیمنو نه قهرمان است و نه ضدقهرمان؛ او بازماندهایست شکسته، که زندگیاش را صرف دیدن مرگ دوستان و همکارانش کرده. تصمیمات اشتباهش، نه از روی شرارت، بلکه حاصل فرسایش تدریجی روح اوست.
او کسیست که هنوز برای عشق ارزش قائل است (در رابطهاش با آکی)، ولی دیگر قدرت تمایز میان درست و نادرست را بهطور کامل ندارد. و همین تناقض است که او را به یکی از واقعیترین و دردناکترین شخصیتهای این جهان تبدیل میکند.
پس شاید هیمنو نه تنها یک کاراکتر، بلکه بیانیهای باشد از طرف تاتسوکی فوجیموتو:
در دنیایی که خودش بیرحم و بیمنطق است، مفاهیم درست و غلط هم باید بازتعریف شوند.
تئوری پنجم: آیا کوانشی تنها در ظاهر یک ضدقهرمان است؟
کوانشی، با آرامش و بیهیجان بودنش، به نظر میرسد که سرد و بیاحساس است. او یکی از کارآمدترین و بیرحمترین شکارچیان شیطان است، اما اگر دقیقتر به او نگاه کنیم، متوجه میشویم که پشت این ظاهر خونسرد، قلبی پر از محبت و فداکاری پنهان است. کوانشی شاید در ظاهر امثال دنجی را تهدید کند، اما این کار را از روی عشق و دلسوزی برای کسانی که برایش مهم هستند، انجام میدهد.
او به وضوح نشان میدهد که در دنیای Chainsaw Man، شخصیتها نه سفید و سیاه هستند، بلکه پیچیدهتر از این حرفها هستند. کوانشی در حقیقت یک ضدقهرمان نیست؛ او تجسمی از عشق غیرمشروط است که حاضر است برای حفاظت از کسانی که دوستشان دارد، حتی دست به خشونت بزند.
این تضاد درونی او بین سردی ظاهری و گرمای واقعی قلبش، چیزی است که او را به یکی از جذابترین شخصیتهای Chainsaw Man تبدیل میکند.
تئوری ششم: آیا کوبنی نماد تمام انسانهایی است که در دنیای Chainsaw Man به زنده ماندن ادامه میدهند؟
کوبنی در نگاه اول ممکن است صرفاً بهعنوان یک شخصیت کمدی و ترسوی در نظر گرفته شود، اما واقعیت این است که او بیشتر از آن چیزی است که به نظر میرسد. ترس و بیقراری او به نوعی نشاندهندهی اضطراب و ناامیدی عمیق انسانها در جهانی است که هیچچیز قطعی نیست. کوبنی همانطور که دنیای وحشتناک اطرافش را تجربه میکند، نقش شاهد را بازی میکند، کسی که بهجای واکنشهای قهرمانانه، واکنشهایی انسانی و قابلدرک نشان میدهد.
این که او با ترس و اضطرابش در نهایت یکی از معدود بازماندگان بخش اول میشود، شاید نشاندهندهی این باشد که بقا در Chainsaw Man تنها به قدرت و شجاعت وابسته نیست، بلکه به توانایی انطباق با بیعدالتی و قبول جهان همچنان که هست بستگی دارد.
پیشتر میبینیم که کوبنی، در اوج تنشها و مواجهه با شیطان کنترل، به یکی از بهترین شخصیتهای تحلیلی تبدیل میشود که به خوبی به قلب مضامین Chainsaw Man مانند نهاییگرایی و انسانیت پرداخته است.
تئوری هفتم: آیا رزه نماد این است که «هیچ قهرمانی بدون تراژدی وجود ندارد»؟
رزه، در کمتر از ۱۵ فصل، به یکی از محبوبترین شخصیتهای Chainsaw Man تبدیل میشود. این شخصیت در عین حال که یک قاتل خونریز و بیرحم است، توانسته است به یکی از انسانیترین و دلنشینترین کاراکترها در این دنیای تاریک تبدیل شود. آیا این تناقض در شخصیت او تصادفی است؟
تئوری این است که رزه شاید بهترین نماینده از مفهومی است که Chainsaw Man میخواهد به ما نشان دهد: هیچ قهرمانی یا شروری در این جهان بدون تراژدی خود وجود ندارد.
رزه، در ظاهر یک قاتل سرد و بیاحساس است که فقط برای بهدستآوردن قلب دنجی تلاش میکند، اما در زیر این سطح، زندگی او پر از درد، دستنوشتههای بهجا مانده از یک کودک سرباز و تلههای اجبار است.
در حقیقت، مبارزه درونی رزه با دنیای خود و واکنشهایش در برابر دنجی نشان میدهد که او در لحظاتی از داستان نه یک ضدقهرمان، بلکه یک شخصیت پیچیده است که قربانی شرایط بوده است. او شاید بدترین کارها را انجام دهد، اما انگیزههای انسانی و تراژیک پشت آنها وجود دارد که ما را به سمت او میکشاند.
تئوری هشتم: آیا پاور نماد تحول انسانیت در دنیای بیرحم Chainsaw Man است؟
پاور، از همان ابتدا که بهعنوان یک موجود خودخواه و پر سر و صدا معرفی میشود، به نظر میرسد که هیچ چیزی به غیر از خودخواهی و بیاخلاقی در او وجود ندارد. اما تئوری من این است که پاور بهطور نمادین تحول انسانی و رشد در میان شرایط بیرحم و خشونتآمیز را نشان میدهد. در ابتدا، او در عین جذابیتهای آزاردهندهاش، در دل خود بهطور ناخودآگاه بهدنبال محبت و تعلق است.
رابطهاش با دنجی و آکی، بهویژه از جایی که وارد یک خانواده واقعی میشود، نشان میدهد که حتی بدترین شخصیتها میتوانند تحول پیدا کنند. پاور از یک موجود خودمحور به کسی تبدیل میشود که یاد میگیرد دیگران را دوست داشته باشد و برای آنها فداکاری کند. در نهایت، مرگ او شاید حزنآورترین و تلخترین لحظه در Chainsaw Man است، زیرا نه تنها مرگ یک شخصیت شجاع و پیچیده را نشان میدهد، بلکه پایان یک فرایند رشد را هم به نمایش میگذارد.
پس شاید مرگ پاور نه فقط یک لحظه احساسی، بلکه بازگشتی به اصل انسانیت باشد؛ اینکه حتی در دنیای بیرحم و تاریک Chainsaw Man، عشق، دوستی، و رشد ممکن است.
تئوری نهم: آیا ماکیما در Chainsaw Man فقط یک شرور است یا نماد تراژدی انسانی؟
ماکیما، با پیچیدگیهای بینظیر و تأثیرگذار خود، یکی از بزرگترین شرورهای تاریخ Chainsaw Man و حتی دنیای مانگا است. اما تئوری این است که ماکیما نمادی از قدرت و تراژدی نظامی است که انسانها را در خدمت اهداف بزرگتر قربانی میکند. او هیچوقت یک شرور صرف نیست؛ بلکه پشت رفتارهای بیرحمانهاش، نوعی آسیبدیدگی و تحمیل ساختاری از سوی سیستم به چشم میخورد.
این که ماکیما بهعنوان "شیطان کنترل" فعالیت میکند و در عین حال از ناتوانی در ایجاد ارتباطات واقعی رنج میبرد، نشاندهندهی شکافی است که بسیاری از انسانها در دنیای سیاست و قدرت با آن روبرو هستند. رفتارهای بیرحمانه و کنترلگر او ممکن است ناشی از رویکردی باشد که از دوران کودکی در حکومت ژاپن به او تحمیل شده است؛ جایی که شاید او به این نتیجه رسیده که برای بهدستآوردن قدرت، باید همهچیز و همهکس را کنترل کند.
در نهایت، ماکیما بیشتر از یک دشمن صرف، محصول یک نظام است که انسانها را از درون میسوزاند. تضاد درونی او، که در لحظات احساسی چون گریهاش در ملاقات با دنجی نمایان میشود، باعث میشود او نه تنها بهعنوان یک شرور وحشتناک، بلکه بهعنوان شخصیتی که در دنیای بیرحمی که ساخته شده گرفتار است، جذاب و پیچیده باشد.
تئوری دهم: آیا آسا و یورو نشاندهندهی تضاد درونی انسانها و شیطانها هستند؟
آسا میتاکا و یورو، شخصیتهای اصلی در بخش دوم Chainsaw Man، نه تنها بهعنوان دو قهرمان زن برجسته در شونن، بلکه بهعنوان نمادهایی از تضاد درونی انسانها و شیطانها نیز شناخته میشوند. آسا، که ابتدا درگیر افسردگی و ناامیدی است، نمایندهی پیچیدگیهای یک انسان آسیبدیده و سردرگم است که در تلاش برای پیدا کردن معنا در دنیای تاریک و بیرحم اطرافش است. از طرفی، یورو بهعنوان یک شیطان جنگی با طبیعت بیرحم و خطرناک خود، نماد ابعاد تاریک درونی هر موجود است که بهراحتی میتواند به تهدیدی برای همه تبدیل شود.
تضاد بین این دو شخصیت، که باید در یک بدن مشترک زندگی کنند، بهوضوح نشان میدهد که چگونه انسانها و شیطانها میتوانند همزمان در درون یک فرد وجود داشته باشند و هر یک ویژگیهای متضاد خود را بر دیگری تحمیل کنند. آسا بهتدریج از انفعال و افسردگی به اعتماد به نفس بیشتری دست مییابد، اما در عین حال به نوعی ناتوانی در کنار آمدن با واقعیات زندگی دچار میشود. از سوی دیگر، یورو که ابتدا تنها به فکر نابودی دنجی بود، به کسی تبدیل میشود که درگیر یک رابطه پیچیده و وابسته به او است.
این دو شخصیت، با سفر خود در کنار یکدیگر، نشان میدهند که انسانها و شیطانها میتوانند همزمان درون یک فرد باشند و به طرق مختلف همدیگر را تحت تأثیر قرار دهند، و در نهایت مسیرهای متفاوتی از رشد و فساد را طی کنند.