فال گرفتن از آثار ادبی، از باورهای کهن این مرز و بوم است. در گذر زمان ساکنان این خاک به ادیبانی که گمان میبردند بهرهای از کلام حق دارند رجوع میشد. با این حال، اما در گذر زمان تنها تفال به حافظ در فرهنگ عامیانه ما باقی مانده است.
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هانای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک مویتر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
گر در سرت هوای وصال است حافظا
باید که خاک درگه اهل هنر شوی
شرح لغت: ذوالجلال: به ضم اول صاحب عظمت و بزرگی مطلق که خداوند است/ بی پا و سر: خاکسار و آن که سر از پا بشناسد
تفسیر عرفانی:
فقط کسانی میتوانند در دریای حق وارد شوند که وجود خود را به چیزی نشمرند، چرا که فقط در این صورت نور عشق در وجودشان شعله میکشد و بدین سان میتوانند به مراتب والای انسانیت دست یابند.
تعبیر غزل:
به تازگی دوستانی یافتهای که نه از نظر اخلاقی و نه از نظر اجتماعی هیچ سنخیتی با تو ندارند. بهترین کاری که در حال حاضر میتوانی انجام دهی ترک این دوستان است؛ زیرا دوستی شما با آنان آن قدر که ضرر و زیان برایتان در پی دارد، سودی در بر ندارد.