
راهنماتو- غزلی که با بیت آغازینش ما را به پرواز پلنگی مغرور و خیالپرداز میبرد، شعری است از حسین منزوی؛ شاعر بیبدیل تغزل معاصر، که در آن نه فقط یک عشق، که فلسفهای کامل از زیستن، نرسیدن و امید را با زبانی افسانهای تصویر میکند.
به گزارش راهنماتو، در میان شاعران معاصر، نام حسین منزوی با غزل گره خورده است. غزلی که او در دست میگیرد، تلفیقی از وزن و موسیقی شعر کهن با درونمایههای امروزی است. منزوی نه ادامهدهنده صرف سبکهای گذشته است، نه پیرو مدهای ادبی روزگار خویش؛ او صاحب نگاهی مستقل، زبانی صیقلخورده و ذهنی آشنا با ادبیات کلاسیک و دغدغههای مدرن است. شعر خیال خام پلنگ من را بسیاری نقطه اوج این ترکیب دانستهاند؛ غزلی که به تعبیر بسیاری، افسانهایترین سروده حسین منزوی است؛ شعری که عشق را تا مرز اسطوره میبرد و در زبان تغزل، تراژدی نرسیدن را میسراید.
افسانهایترین شعر حسین منزوی چه میگوید؟
شعر خیال خام پلنگ من همچون قصهای است برگرفته از دل افسانهها؛ جایی که پلنگ، نماد دل مغرور شاعر، با شوق وصال به ماه، نماد معشوق بلندمرتبه، میجهد. این تصویرسازی، آغاز یک روایت عاشقانه است که در بستر نرسیدن و ناکامی معنا مییابد. ماه و پلنگ نه تنها تمثیلی شاعرانه، بلکه استعارهای از فاصلههای ناگزیر در عشق انسانیاند؛ همانجا که عاشق، به رغم تلاش بیوقفهاش، تنها به سایهای از معشوق میرسد.
افسانهگونگی این شعر نهفقط در تصویرها، بلکه در موسیقی حزنآلود آن است؛ نوایی که در هر بیت، حسرت، وسوسه و ایمان به زیبایی عشق را بازتاب میدهد. منزوی این غزل را همچون نویسندهای روایتگو، با ساختاری کلاسیک اما نگاهی امروزی سروده و با وامگیری از تخیل غنی ایرانی، آن را به قصهای ماندگار بدل کرده است.
در این افسانه، کرم ابریشم نیز نمادی دیگر از انسان گرفتار زمانه است؛ موجودی که از رنج خود قفس میسازد، اما رویای پرواز را فراموش نمیکند. این بیت پایانی نه فقط حسن ختام، که نقطه اوجی برای مضمون اجتماعی شعر نیز هست؛ همانجا که تغزل به رسالت شاعر بدل میشود، و عشق به بهانهای برای روایت جهان.
شعر خیال خام پلنگ من
خیال خام پلنگ من، به سوی ماه جهیدن بود
...و ماه را ز بلندایش به روی خاک، کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته! خداحافظ اگر چه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم _ موازیان به ناچاری _
که هر دو، باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد، اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریب کار دغل پیشه، بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت، ولی به فکر پریدن بود