زیباترین اشعار فارسی؛ عشقی فراتر از تن از زبان احمد شاملو

احمد شاملو در شعر «در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می‌دارم»، عشقی را ترسیم می‌کند که از محدودیت‌های جسم، خواهش‌ها و واژه‌ها عبور می‌کند؛ عشقی که ورای تن و معنا، به حضوری ناب، آزاد و جاودانه تبدیل می‌شود.

شناسه خبر: ۴۴۶۰۶۵
زیباترین اشعار فارسی؛ عشقی فراتر از تن از زبان احمد شاملو

راهنماتو- شعر «در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می‌دارم» احمد شاملو، سرودی است از عشقی که از مرزهای جسم و زمان فراتر می‌رود؛ عشقی که نه در لمس و وصال زمینی، که در حضوری ناب، متافیزیکی و رهایی‌یافته معنا می‌یابد. این شعر، دعوتی است به عبور از محدودیت‌های مادی و رسیدن به قلمرو وحدت، جاودانگی و عشق مطلق.

به گزارش راهنماتو، عشق، گاه در لمس دست‌ها و نگاه‌ها خلاصه می‌شود، اما گاه آن‌قدر عظیم است که از تن و تپش، از خواهش و وصال عبور می‌کند و به افق‌هایی می‌رسد که زبان از وصفش باز می‌ماند. این عشق، عشقی است که شاملو در شعرش می‌سراید: عشقی بی‌مرز، بی‌پیکر، که حتی در دورترین فاصله‌ها و در فراسوهای همه چیز، همچنان زنده است. این شعری است درباره‌ی عشقی که نه در آغوش، بلکه در آزادی روح، در وعده‌ی دیداری جاودانه معنا می‌یابد.

بیشتر بخوانید: همسفر با بهار به پارک‌های شیراز؛ ۵ پارک بهشتی برای پیک نیک

شعر «فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می‌دارم» از احمد شاملو

در فراسوی ِ مرزهای تنت تو را دوست می‌دارم

آینه‌ها و شب‌پره‌های مشتاق را به من بده

روشنی و شراب را

آسمان ِ بلند و کمان ِ گشاده‌ی پُل

پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده

و راه ِ آخرین را

در پرده‌یی که می‌زنی مکرر کن

در فراسوی مرزهای تنم

تو را دوست می‌دارم

در آن دوردست ِبعید

که رسالت ِاندام‌ها پایان می‌پذیرد

و شعله و شور ِ تپش‌ها و خواهش‌ها

به‌تمامی

فرو می‌نشیند

و هر معنا قالب ِ لفظ را وامی‌گذارد

چنان چون روحی

که جسد را در پایان ِسفر ،

تا به هجوم ِکرکس‌های ِپایان‌اش وانهد ...

در فراسوهای عشق

تو را دوست می‌دارم

در فراسوهای پرده و رنگ

در فراسوهای پیکرهایِمان

با من وعده‌ی دیداری بده

عشق شاملویی در فراسوی تن‌ها

شعر شاملو، «در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می‌دارم»، نوعی عشق آفاقی و رهایی‌یافته را به تصویر می‌کشد؛ عشقی که از محدودیت‌های تن و زمان عبور می‌کند و به قلمرو متافیزیکی، روحانی و ناب می‌رسد. شاعر از «مرزهای تن» سخن می‌گوید؛ مرزهایی که نه فقط فیزیکی‌اند بلکه نماد محدودیت‌های مادی، غرایز و خواهش‌های زودگذر نیز هستند.

اما او عشق را در فراسوی این مرزها جست‌وجو می‌کند، عشقی که نه به لمس و وصال نیاز دارد، نه به بدن و لذت. در این شعر، عشق به مثابه‌ی آزادی از بند جسم و زبان جلوه می‌کند: «و هر معنا قالب ِ لفظ را وامی‌گذارد» اینجا، معنا حتی از واژه نیز فراتر می‌رود؛ همان‌طور که روح در پایان سفر، جسد را رها می‌کند.

تصاویر شعری، آینه‌ها، شب‌پره‌ها، آسمان، قوس‌وقزح، راه آخرین، همه نشانگر گذر از جهان محسوس به جهان غیبی هستند. عشق، در این خوانش، پلی است میان فانی و باقی، میان حس و بی‌حسی، میان زندگی و مرگ. شاملو، وصال را نه در وصال جسمانی، که در وعده‌ی دیداری در فراسو می‌بیند؛ جایی که هویت‌های جسمی و رنگ‌ها و پرده‌ها محو می‌شوند و فقط حضور ناب و بی‌واسطه‌ی عشق باقی می‌ماند.

در یک نگاه عمیق‌تر، این شعر را می‌توان بازتاب میل انسان به جاودانگی، وحدت وجود، و عشق الهی دانست؛ عشقی که فراتر از دوگانگی عاشق و معشوق، به اتحاد روحانی می‌رسد. به عبارتی، این عشق، وصال در غیبت است، حضور در فقدان، و فرا رفتن از فردیت‌ها به کلیت هستی.

نظرات
پربازدیدترین خبرها