
راهنماتو- حسین پناهی در این شعر شبی وهمآلود را ساخته است، «نازی» و «من» با بستن یک پنجره تصمیم میگیرند از جهان خداحافظی کنند. شعری گفتوگومحور و سوررئال به سبک حسین پناهی که مرزهای هستی و نیستی را در هم میشکند.
به گزارش راهنماتو، اشعار فارسی تنها به وزنهای کلاسیک محدود نمیشوند؛ گاهی شعری میآید که ما را به دنیایی دیگر میبرد، به جهانی سبک بال، جایی که درختها راه میروند، سگهای سیاه در عمق شب راز گلها را بازگو میکنند، و آدمها با بستن پنجرهای ساده از زندگی دل میکنند.
قصه شبی که حسین پناهی و نازی با هم مردند، روایتی است شاعرانه و سوررئالیستی از دل کندن دو عاشق از جهان مادی. این متن، با تصویرهایی عجیب و دیالوگهایی که بین طنز و تراژدی در نوساناند، بهخوبی جهان ذهنی و حسرتبار پناهی را به تصویر میکشد؛ جهانی که در آن هر چیز آشنا شکلی تازه میگیرد و معنای بودن، زیر سؤال میرود.
شعر «شبی که من و نازی با هم مردیم» از حسین پناهی
نازی: پنجره را ببند و بیا تا با هم بمیریم، عزیزم.
من: نازی، بیا.
نازی: میخوای بگی توی عمق شب یه سگ سیاه هست
که فکر میکنه و راز رنگ گلها رو میدونه؟
من: نه، میخوام برات قسم بخورم که اون پرندههای سفید سرودهی یه آدمان.
نگاه کن.
نازی: یه سایه نشسته تو ساحل.
من: منتظر ابلاغه تا آدما رو به یه سرود دستجمعی دعوت کنه.
نازی: غول انتزاعه، آره؟
من: نه دیگه! پیامبر سنگی آوازه! نگاهش کن.
نازی: زنش میگفت ذله شدیم از دست درختا،
راه میرن و شاخ و برگشونو میخوان.
من: خب حق دارن؛ البته اون هم به اونا حق داره.
نازی: خب بخره! مگه تابوت قیمتش چنده؟
من: بوشو چیکار کنه پیرمرد؟
باید که بوی تازهی چوب بده، یا نه؟
نازی: دیوونهست؟
من: شده. میگن تو جشن تولدش دیوونه شده.
نازی: نازی! چه حوصلهای دارن مردم.
من: کپرش سوخت و مهمونا پاپتی پا به فرار گذاشتن.
نازی: خوشا به حالش که ستارهها رو داره.
من: رفته دادگاه و شکایت کرده که همهی ستارهها رو دزدیدن.
نازی: اینو تو یکی از مجلات خوندی؟
عاشقه؟
من: عاشق یه پیرزنه که عقیده داره دو دوتا پنجتا میشه.
نازی: واه!
من: سه تاشو شنیدم! فامیلشه؟
من: نه، یه سنگه که لم داده و ظاهراً گریه میکنه.
نازی: ایشالا پا به پای هم پیر بشین. خورد و خوراک چیکار میکنن؟
من: سرما میخورن.
مادرش کتابا رو میریزه تو یه پاتیل بزرگ و شام راه میندازه.
نازی: مادرش سایهی یه درخته؟
من: نه، یه آدمه که همیشه میگه: تو هم برو... تو هم برو.
من: شنیدی؟
نازی: آره، صدای باده! داره ما رو ادامه میده.
پنجره رو ببند و از سگهایی برام بگو که سیاهن
و تو عمق شبها فکر میکنن و راز رنگ گلها رو میدونن.
من: آه نرگس طلاییم، بغلم کن که آسمون دیوونهست.
آه نرگس طلاییم، بغلم کن که زمین هم...
و اینچنین شد که پنجره رو بستیم
و در آن شب تابستانی، من و نازی با هم مردیم،
و باد حتی آه نرگس طلایی ما رو
با خود به هیچ کجا نبرد.
حسین پناهی چگونه به رنجهایش پایان میداد؟
شعر «شبی که من و نازی با هم مردیم»، گفتوگویی شاعرانه و سوررئالیستی میان دو شخصیت، «نازی» و «من»، را روایت میکند که در دل شب و سکوت، وارد سفری درونی و ذهنی میشوند. «من» همان حسین پناهی شاعر این شعر است که حالا راوی داستان هم شده. در این شعر آنچه با یک دعوت ساده برای بستن پنجره و «با هم مردن» آغاز میشود، به تدریج به کاوشی فلسفی و شاعرانه بدل میگردد؛ کاوشی در مرز میان هستی و نیستی، خیال و واقعیت. فضای متن سرشار از تصاویر و نمادهای چندلایه و پیچیده است: سگ سیاهی که در عمق شب راز گلها را میداند، پرندگان سفیدی که نه طبیعی بلکه زاییدهی ذهن بشرند، و پیامبری سنگی که به جای سکوت، آواز سر میدهد. این نمادها یک دنیای فراواقعی میسازند که همزمان آشنا و بیگانه است؛ جایی که قوانین منطق فرو میپاشند و عناصر طبیعی به حیات مستقل و حتی طغیانگر دست میزنند.
حضور درختانی که راه میروند و در نهایت حتی تابوتی که باید بوی چوب تازه بدهد، بازتابی از یک واقعیت معکوس و پوچ است؛ جهانی که در آن نه تنها معنا شکننده است، بلکه به سخره گرفته میشود. طنز تلخ متن، با وجود بار سنگین و تاریک آن، نقشی حیاتی دارد؛ گویی نویسنده با چاشنیای از شوخیهای تلخ، فشار تراژدی را به تعلیق درمیآورد و به خواننده فرصت تنفس میدهد.
پایانبندی اثر، که با بسته شدن پنجره و مرگ نمادین دو عاشق همراه است، عملاً یک گریز از جهان مادی به سمت دنیایی درونی و خیالی است؛ گریز از رنج و اضطراب هستی به پناهگاهی که شاید پایان نیست، بلکه آغاز نوعی دیگر از بودن است. این شعر-گفتگو با مهارتی ظریف و لایهمند، مرزهای آشنا را فرو میریزد و به ما نشان میدهد که ذهن انسان چگونه حتی در تاریکترین و پوچترین لحظات، دست به آفرینش میزند؛ جهانی میسازد که همزمان سرشار از معنا و بیمعنایی است، و در نهایت، خود ما را به بازاندیشی در باب مرزهای حیات، مرگ، عشق و خیال وامیدارد.