
راهنماتو- همهی ما شاید روزی به چشمی دل بستهایم که هیچ نگفته، اما همهچیز را فهمانده. شعر «نخی از مخمل» بهروز یاسمی، قصهی همین عشقهای ساکت اما عمیق است؛ عشقی که در دل شاعر میبالد، در شبهای او پرسه میزند و سرانجام از دل آینهی خیال سربرمیآورد.
به گزارش راهنماتو، بهروز یاسمی متولد سال 1347 در ایلام می باشد. بهروز یاسمی شاعری پرآوازه در عرصهی شعر کلاسیک معاصر است و اگر چه او یک غزلسرای ماهر است اما اهالی شعر بیشتر او را به خاطر مثنوی عاشقانهاش میشناسند که با مصرع «ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم...» آغاز میشود. امروز قصد داریم به دنیای مخملی این مثنوی زیبا سر بزنیم پس با ما همراه شوید.
«نگاه عاشقانه» در شعر بهروز یاسمی
در این مثنوی، شاعر با زبان لطیف و عاطفیاش، از حضوری حرف میزند که نه کاملاً واقعیست و نه صرفاً خیال؛ حضوری که مثل نخی از مخمل و ابریشم در ذهنش جاریست و شبها از پس خواب و خیال، در ذهن و جانش میتند. نگاه معشوق، اولین عنصریست که دل شاعر را میلرزاند، نگاهی که مثل پنجرهای به دنیای رؤیاها باز میشود. شاعر دلباخته نه فقط به یک چهره، بلکه به تمام جزئیات یک «احساس» دل بسته است؛ به سکوت معشوق، به خموشیاش، به تماشایش، و حتی به واژههایی که گفته نمیشوند اما شاعر آنها را از لحن نفسهای آرامش میخواند.
حس عاشقانه در شعر، حالتی شناور دارد؛ گاهی شکل شبحی میگیرد که شبها آفت جان شاعر میشود، و گاهی به تصویر شیرینی در آینه بدل میشود که شاعر را به شک میاندازد: آیا این تصویر، همان معشوق شبانهی او نیست؟ شاعر درگیر نوعی «عشق درونی» است، عشقی که هنوز شاید به زبان نیامده، اما تمام هستیاش را فراگرفته. بیتهایی مانند «یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است» عمق این بازی عاشقانه را نشان میدهد؛ گویی شاعر با خود، با سایهی خود، با رؤیای خود سخن میگوید، اما در تمام این زمزمهها، ردی از یک دلبستگی خالص و بیادعا پیداست.
و در نهایت، شعر به کشف و وصال میرسد؛ وصالی درونی و شاعرانه. شبحی که شبها آفت جان بود، حالا چهرهی آشنا و دوستداشتنی معشوق را پیدا کرده است. آنچه در ابتدا مثل یک رؤیا یا تصور دور جلوه میکرد، اکنون در آینهی دل، تصویر روشنی از عشق شده است. معشوق، همان الفبای ساده اما عمیق دبستانیست، همان عشق نخستین، همان حس بیآلایش. شاعر این عشق را جرم نمیداند، بلکه حقیقتی دلپذیر و انسانی میبیند و به معشوق میگوید: «عاشقی جرم قشنگیست، به انکار مکوش». در پایان، شعر نهفقط دربارهی دلدادگی به فردی خاص، بلکه دربارهی تجربهی ناب عاشق شدن است؛ تجربهای که درون ما میروید، ما را میشکفاند و با تمام سادگیاش، پلیست میان دل ما و حس خداییِ زندگی.
شعر «ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم» بهروز یاسمی
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند روزیست که هرشب به تو می اندیشم
به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به همان سایه همان وهم همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم
یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم
به تبسم به تکلم به دل آرایی تو
به خموشی به تماشا به شکیبایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخن های تو با لهجه ی شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش
آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده
ای که بر روح من افتاده وآوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار من است
یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟
اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست
پس چرا رنگ تووآینه اینقدر یکیست؟
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
وتماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی