زیباترین اشعار فارسی؛ شرح پریشانی وحشی بافقی در آتش جانسوز عشق

در ناخودآگاه وحشی بافقی چه می‌گذشت که درد جانسوز عشق و شرح پریشانی خود را اینگونه وصف می‌کند؟ اینبار وحشی بافقی و فروید در یک قاب قرار می‌گیرند!

شناسه خبر: ۴۴۷۵۱۵
زیباترین اشعار فارسی؛ شرح پریشانی وحشی بافقی در آتش جانسوز عشق

راهنماتو- شعر وحشی بافقی، نه فقط روایت یک عشق ناکام، بلکه جلوه‌ای از نبردی عمیق درون روح انسانی است؛ جایی که احساسات متناقض، خواسته‌ها و ترس‌ها در هم می‌آمیزند و ذهن را به درگیری کشیده‌اند. این شعر ما را دعوت می‌کند تا فراتر از کلمات، به قلب تپنده‌ی روان شاعر نفوذ کنیم و پرسش کنیم: چگونه می‌توان میان عشق و رنج، میان امید و سرگشتگی تعادل برقرار کرد؟

به گزارش راهنماتو، هرگاه به اشعار عاشقانه‌ی وحشی بافقی می‌نگریم، با صدای خاموشی مواجه می‌شویم که از ژرفای جان برخاسته و گویی فریادهایی از کشمکش‌های درونی را به گوش می‌رساند. این صدا نه فقط حکایت از یک تجربه‌ی عاطفی دارد، بلکه بازتاب پیچیدگی‌های روانی انسانی است که میان شور عشق و درد بی‌پایان، میان آرزو و واقعیت سرد، در نوسان است. آیا می‌توانیم این شعر را صرفا یک روایت ساده از عشق شکست‌خورده بدانیم؟ یا آن‌که در پس این کلمات، تصویری ژرف‌تر و پرتناقض‌تر از روان انسان نهفته است؛ روانی که مدام میان خواسته‌های ناهمگون و ترس‌های نهفته دست و پنجه نرم می‌کند؟ با تحلیل روانکاوانه این شعر، شما را به سفری در اعماق ذهن و قلب وحشی بافقی دعوت می‌کنیم، جایی که عشق به شکل هولناکی هم رهایی‌بخش است و هم زندانی‌کننده. آیا می‌توانیم در این سرزمین پر از تضاد، نشانه‌ای از صلح درونی بیابیم؟

بیشتر بخوانید: زیباترین نقاشی‌های ایرانی؛ نگاره غم‌انگیز کشته شدن سیاوش در شاهنامه بایسنغری

بیشتر بخوانید: زیباترین اشعار فارسی؛ دلرزه شیرین شهریار پیش از صاعقه در شعر من و ماه

بیشتر بخوانید: برترین انیمه‌های معمایی دنیا؛ رتبه‌بندی براساس میزان رازآلود بودن

شعر «شرح پریشانی» از وحشی بافقی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
 گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
 شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟
 سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟

 

روزگاری من و او ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم
 بسته سلسله سلسله مویی بودیم
 کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
 یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

 

 نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
 سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
 اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
 یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
 اول آنکس که خریدار شدش من بودم
 باعث گرمی بازار شدش من بودم

 

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سروسامان دارد

 

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

 

پیش او یار نو و یار کهن هردو یکی ست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی سی
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی ست
نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

 

چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی

 

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

 

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

 

ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

 

یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغل باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را

 

در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

 

گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند

فروید و وحشی بافقی در یک قاب؛ در ناخودآگاه وحشی چه می‌گذرد؟

 

در این شعر، وحشی بافقی با بیان جزئیات عمیق روابط عشقی‌اش و اندرزها و تهدیدهای مختلف، تصویری روشن از کشمکش‌های درونی خود را به نمایش می‌گذارد. در واقع، در این فرآیند، خودآگاه و ناخودآگاه شاعر در نبردی بی‌وقفه به سر می‌برند؛ ناخودآگاه او با پرتاب‌های ناگهانی و گاه تلخ، علیرغم میل و خواست خودآگاه، ابعادی از حقیقت را آشکار می‌کند که شاعر می‌کوشد آن‌ها را پنهان کند. این تعارض و تضادهای درونی، همانطور که فروید اشاره کرده است، تار و پود اصلی ادبیات را می‌سازند و یکی از رموز تأثیرگذاری عمیق شعر «شرح پریشانی» نیز از همین تراوشات ناخودآگاه ناشی می‌شود.

شور و اشتیاقی که در سراسر شعر موج می‌زند، نه حاصل یک بیان کاملاً حساب‌شده و آگاهانه، بلکه نتیجه پرتاب‌های ناگهانی ناخودآگاه است. این تضادها، مانند زنجیره‌ای از ابتدا تا انتهای شعر کشیده شده‌اند و تار و پود کلام را به هم پیوند داده‌اند، انسجامی خاص و بلاغی همراه با سوز و گداز به شعر بخشیده‌اند که بر تأثیرگذاری آن افزوده است. بسیاری از واژه‌های تأثیرگذار و دلنشین شعر نیز از ناخودآگاه شاعر برخاسته‌اند و همین حضور ناخودآگاه، ماندگاری و عمق احساسی اثر را تضمین کرده است. به این ترتیب، شعر نه تنها روایت یک تجربه عاشقانه، بلکه تصویر زنده‌ای از نبردهای پیچیده درون روانی است که خواننده را به درک عمیق‌تری از احساسات و تناقضات انسانی دعوت می‌کند.

نظرات
پربازدیدترین خبرها