
راهنماتو- فاضل نظری در شعری که مرگ را «درمان» مینامد، از زیستنی سخن میگوید که آنقدر تهی از معنا شده، که تنها مرگ میتواند تعادل را به آن بازگرداند. این شعر دعوتیست برای نگاهکردن به مرگ نه با ترس، بلکه با شهود.
به گزارش راهنماتو، ممکن است که مرگ، این واژه تلخ و با سایه سیاه و شومش، روزی نقش درمان را بازی کند؟ امید برای انسانی که از زندگی خالی شده، آیا پایان درمان نیست؟ در شعر فاضل نظری، پاسخ مثبت است. شاعر با نگاهی صوفیانه، اما روشن، از مرگی سخن میگوید که دیگر نه هراسناک، بلکه گشودنِ درِ آرامشیست که زندگی از آن تهی است. در این شعر، مرگ دیگر سایه شومی نیست که بر زندگی افکنده شده؛ بلکه خورشیدیست که پس از طوفان، نوید آرامش و بازگشت به اصل را میدهد. او خود را “تفرجگاه ارواح پریشان خاطر” مینامد؛ کسی که مرز میان ظاهر و باطن را با رنج و آگاهی پیموده و اکنون تنها راه رهاییاش، مرگ است.
بیشتر بخوانید: ۵ بنای تاریخی ایران به رنگ صورتی که فقط در این شهر میتوان دید!
بیشتر بخوانید: جهان تئوریها؛ ۷ سؤال بیپاسخ درباره فیلم Avengers: Doomsday
بیشتر بخوانید: شعردرمانی؛ شعری از مهدی اخوان ثالث برای زروان/ ایزدی از آیین زردشت
شعر «ناگزیر» از فاضل نظری
کودکان دیوانهام خوانند و پیران ساحرم
من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم
خانهی متروکم از اشباح سرگردان پر است
آسمانی ناگزیر از ابرهای عابرم
چون صدف در سینه مروارید پنهان کردهام
در دل خود مومنم، در چشم مردم کافرم
گر چه یک لحظهست از ظاهر به باطن رفتنم
چند صد سال است راه از باطنم تا ظاهرم
خلق میگویند: ابری تیره در پیراهنیست
شاید ایشان راست میگویند، شاید شاعرم
(مرگ) درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک؟!
هر چه باشد ناگزیرم، هر چه باشد حاضرم...
مرگ در شعر فاضل نظری بهمثابهی آشتی نهایی با خود
در این شعر، مرگ صرفاً یک واژه نیست؛ واپسیترین واژهایست که از دل جهان معاصر بیرون کشیده میشود تا نشان دهد چگونه آدمی، در کشاکشِ داوریهای بیرونی و انکارهای درونی، به تدریج تهی میشود. شاعر نه با فریاد، که با صدایی آهسته اما ژرف، روایت انسانی را بازمیگوید که دیگر توانِ زیستن در کثرتِ صداهای بیمعنا را ندارد. او «خانهی متروک» خود را مملو از اشباح میبیند؛ نمادی از گذشتههایی که مدام بازمیگردند و رهایش نمیکنند. آسمان ابری او، استعارهای از نگاه ناگزیر و خاکستری او به جهان است؛ جایی که امید، جای خود را به عادت و اضطراب داده است.
اما ژرفترین بُعد شعر در جاییست که شاعر از باطنی سخن میگوید که «چند صد سال» از ظاهر فاصله دارد. این فاصله، همان گسست انسان معاصر از حقیقت درونی خویش است؛ دوری از خویشتن، که رنجی مستمر را رقم زده است. و همین رنج است که او را، گامبهگام، به سوی مرگ میبرد؛ نه با هراس، بلکه با پذیرش. مرگ در اینجا نوعی پالایش است؛ نوعی «خلوص نهایی» که تنها پس از عبور از ابرهای تیره و صدفهای بسته ممکن میشود. از این منظر، مرگ درمان است نه از آن جهت که زندگی پایان مییابد، بلکه چون دیگر نیاز نیست نقابی دیگر بر چهره داشت. آشتی نهایی، نه با دیگران، که با خود. مرگ، در این شعر، بازگشت به همان مروارید پنهانشده در سینهی صدف است.