زیباترین اشعار فارسی؛ شعری برای «آزادی و تو» از بیژن الهی

نگاهی به شعر «آزادی و تو» از بیژن الهی که در آن بر خورشید امید برف می‌نشیند و سرباز دل سوراخ می‌شود؛ این شعر بیشتر شبیه به یک خواب است!

شناسه خبر: ۴۵۱۴۸۴
زیباترین اشعار فارسی؛ شعری برای «آزادی و تو» از بیژن الهی

راهنماتو- شعرهای بیژن الهی درس نمی‌دهند؛ آن‌ها ما را به تماشای جهانی می‌برند که تنها از چشمان او می‌توان دید. «آزادی و تو» نیز نه در پی تبیین آزادی، بلکه در پی تجربه‌ کردن آن از منظر شاعری‌ست که جهان را با زبان دیگری می‌بیند.

به گزارش راهنماتو، در شعر پیشِ رو، بیژن الهی ما را به منظره‌ای، احتمالا سورئال، می‌برد که هیچ نقطه‌ی امنی در آن ثابت نیست. در این جهانی که او ساخته تصاویر این گونه‌اند؛ درختی زیر آبی در حوض یخ زده است، خورشید پوشیده از برف است، و خیشی‌ مزرعه آزادی را شخم می‌زند. شعر به جای روایت، «احساس می‌سازد». احساس آن چیزی است که شاید گمش کرده باشیم. در این بین شعر او تجربه‌ای است که بیشتر لمس می‌شود تا تفسیر. اما دقیقاً به همین دلیل، خواندن آن می‌تواند فرصتی باشد برای بازنگری در مفاهیم کلیدی مثل درد، رهایی، امید و زیستن.

شعر «آزادی و تو» از بیژن الهی

به تصویر درختی
که در حوض
زیر یخ زندانی‌ست،
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیج‌هام را
– همچنان که فرو نشستن فواره‌ها
از ارتفاع گیج پیشانی‌ام می‌کاهد –
در حریق باز می‌کند؛
اما بر خورشید هم
برف نشست.
چه بگویم به آوای دور شدن کشتی‌ها
که کالاشان جز آب نیست
– آبی که می‌خواست باران باشد –
و بادبان‌هایشان را
خدای تمام خداحافظی‌ها
با کبوتران از شانه‌ی خود رم داده –

۲
خیش‌ها
_ببین!_
شیار آزادی می‌کنند
در آن غروب که سربازان دل
همه سوراخ گشته‌اند.
آزادی: من این عید سروهای ناز را
همه روزه تازه تر می‌یابم
در چشمانی که انباشته از جمله‌های بی‌نقطه
و از آسمان خدا آبی‌تر است.
آزادی : ماهیان نیمه شب آتش گرفته‌اند
تا همچنان که هفته
در قلب تو
به پایان می‌رسد،
دریا را چون شمعدانی هزار شاخه برداری
آزادی
که از حروف جداجدا آفریده شده است.
دو فرهاد، پس از مه،
یکی انتحار کرد و یکی گریست
در بامداد فلج
که حرکت صندلی چرخدار
صدای خروس بود،
و ماهیان حوض
از فرط اندوه
به روی آب آمدند.
دو فرهاد
هر یک با دلی
چون عطر آب، حجیم
لیک تنها با یک تیشه.

۳
زیر چراغ
– ببین ! –
آخرین خالِ دل این چنین سنگ شد
که چشمان بی‌بی و سرباز
فرار شن را از روی نان توجیه می‌کند.
روز چندان طولانی بود
که همسایه‌ام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپرکان را بدان فریب دهد.
همچنان که این پاییز فضایی
– این سقوطی را که از یک یکِ ستارگان گرفته‌اند –
زیر پرچمِ پوستش
که تمامی رنگ‌هایش را بهار سپید کرده بود،
حس می‌کرد.

۴
همه‌ی آسمانِ روز
با فقری زیبا همچون کف یک دست
مرا تاجگزاری کرده ست؛
چرا که بر دردی شاهی کردم
که از آن
جز پاره‌ای خرد
نمی‌شناختم.
دردی آمیخته با پروازی بی‌بال
که می‌خواست به القابِ ناملفوظ چهار صد ملکه‌ی روستایی
که مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بیاموزد.
تردید یک ستاره
در شبی که با برف مست می‌کند.
دردی که شما
از من ذهنیتی خواستید که از فضای گرسنگی‌تان ملموس تر بود.
تا خوری که مرگ، سکه‌های نقره را به صدا در می‌آورد،
یک درد فلس‌دار که دو رود را بر شرق،
دو مو را بر بدن راست کرده بود؛
دو رود شور بر شانه‌های لخت تو
که سرت میان ستارگان گیج می‌رود.
ستارگان به سوی قلبت جاری‌ست
تا قلبت را از بسیاری فلس بکشد.

۵
یگنسرگ کبوتران در آخرین بندرت
– ای مرد ! –
آبستن شدند؛
چرا که بی شک وصیت نامه‌ی تو پر از دانه بود.
چاه‌های شرقی در چشمان تو
– ای مرد ! –
به آب رسید؛
چراکه برف، قو را که از افق گردن می‌کشید
تا مرگش را با آواز در بندرها پیاده کند؛
با دو دست بارور
که بی‌گناهی را مدام به هم تعارف می‌کردند،
فتح کردی.
و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاه افروختن
تا سیمای تو حادثه‌ای باشد در میان تاریکی.
آن گاه که برگریزان، این کف زدن شدید بر می‌خاست
برای نوحی، به شکل پیریی من
که حتی مرگ خود را نیز باخته بود .
در جهت هفت برادران که به یک زخم می‌میرند،
تو می‌تازی
هم تاخت اسبانی
که فرمان رهایی‌شان
چون فرمان اسارتشان
نوشته نیامده.

۶
آه، چرا باید
من تو را شگفت بدانم
در این جریان
که از شگفت بودن همه چیزی
عادی می‌نماید؟
و گرنه تو عادی‌ترین موسمی
که می‌باید به چار موسم افزود .
و چشمان تو،

راحت‌ترین روزی که می‌توان برای زیستن تصمیم گرفت.

۷
اینک خزان‌های درپی
از هم برگ‌های جوان می‌خواهند!
می‌توانستیم توانستن را به برگ‌ها بیاموزیم
تا افتادن نیز توانستن باشد.

۸
من کنار کره‌یی
که سراسر آن دریاست
به خواب رفته‌ام
در خطوط سرگردان دست تو
این گله‌هایی که از چرا باز می‌گردد.
ماهیان خاکستری،
ماهیان زاغ دیوانه،
ناشتا در سپیده‌ی سردسیر عزیمت کرده‌اند.
اگر باز هم بگویند فردا از تمام خاکسترها نان خواهند پخت،
من می‌پذیرم که مزرعه‌ها سوخته ست.
در سر من
– آن جا که جواهر، تب را
بر اندیشه‌ی شن سنجاق می‌کند –
ماه با فشار رگبار
به آخرین برج می‌غلتد.

سوختن برای آزادی در جهان بیژن الهی

 

در «آزادی و تو»، بیژن الهی ما را به جهانی دعوت می‌کند که بیش از آنکه چیزی برای گفتن یا آموختن داشته باشد، چیزی برای حس کردن دارد. جهانی که در آن تصویرها، صداها و اشیاء از معنای متعارف تهی شده‌اند و دوباره از نو زاده می‌شوند. شعر نه به‌مثابه زبان روزمره ما، بلکه همچون زبانی دیگر، فراتر از نشانه‌ها، فراتر از جمله‌های نقطه‌دار، خودش را عرضه می‌کند.

از همان تصویر نخست درختی را می‌بینیم که در حوض، زیر یخ زندانی‌ست. شاید منظور بیژن الهی طرح کاشی‌های حوض است که نشانی از درخت داشته، اما تمام شعر او از همین نگاه به حوض یخ زده آغاز می‌شود. و بعد مخاطب وارد جهانی می‌شود که در آن امید و خورشید که شاید امن‌ترین نماد برای امید است نیز فرو می‌ریزد. شاید بیژن الهی به خورشید ایمان داشت که یخ حوض را بشکند، اما انگار خورشید گرمای خود را از دست داده است! درواقع او سقف مطمئن خود را خورشید می‌پنداشت، اما بر آن نیز برف نشست؛ این فروپاشی نه صرفاً در جهان طبیعی، که در عرصه‌ٔ نمادین، از فرو ریختن اتوریته‌های معنابخش خبر می‌دهد. حتی کشتی‌ها که استعاره‌ای از سفر، رهایی یا عبور هستند تنها آب را حمل می‌کنند، نه باران را. بنابراین در این آغاز، با جهانی مواجه‌ایم که در آن واژه‌ها کارکردشان را از دست داده‌اند و تصویرها به‌جای بازنمایی، افشا می‌کنند.

در بخش دوم، نوبت به حضور خیش‌ها و سربازان دل رسیده است؛ خیش، نماد کار و تلاش است، اما در این مزرعه غروب شده است. در این میان، آزادی، مفهومی نیست که بشود آن را در قالب شعار یا آرمان تعریف کرد؛ بلکه تجربه‌ای‌ست دردناک در آسمانی آبی‌تر از باورهای زمینی. ماهیان آتش گرفته‌اند اما نه ماهیانی که در آب می‌زیند، بلکه آن‌هایی که در دل شب، روشنایی‌ بخش هستند. شاید یک پیام مهم در این بخش وجود دارد؛ آزادی، از درون شعله‌ور می‌شود، نه از بیرون القا. شاعر با خلق این تقابل‌های نامتعارف، مفهومی از آزادی می‌سازد که نه به ‌واسطه کنش سیاسی، بلکه از مسیر هستی‌شناسی شاعرانه قابل درک است؛ آزادی نه در رفتن، بلکه در سوختن است.

بند سوم، بازی میان نور و تاریکی را ادامه می‌دهد؛ اما این‌ بار با طعمی از فریب و تکرار. چراغی که دوباره افروخته می‌شود تا شاپرکان را بفریبد، استعاره‌ای است از نورهای دروغین، روشنگری‌های مشکوک و امیدهایی که مدام بازتولید می‌شوند، نه برای نجات، بلکه برای جذب و سوزاندن. پاییز، دیگر فصل نیست؛ سقوطی‌ست که از ستارگان هم عبور کرده و پوست را، یعنی سطح انسان، فضایی برای تجربه‌ی همه‌ی رنگ‌ها و بی‌رنگی‌ها کرده است. در این بند، شاعر حس می‌کند آن‌چه روز بود، اکنون شب است، و آن‌چه روشنی می‌نمود، جز تله‌ای در لباس نور نبوده. این گذار، نه تاریخی بلکه وجودی است: مخاطب، نوری را می‌بیند که او را نمی‌بیند.

در ادامه، بخش چهارم به نوعی عروج در دل فرود بدل می‌شود. شاعر از فقری زیبا می‌گوید، فقیری همچون کف دست، گشوده، بی‌پوشش، بی‌ادعا. او بر دردی پادشاهی کرده است که چیزی از آن نمی‌دانسته. درد، خود بدل می‌شود به قلمرویی برای سلطنت، اما نه سلطنتی در معنای قدرت؛ بلکه سلطنتی در آگاهی، در پذیرش و در تسلیم. این درد، «فلس‌دار» است؛ نه فقط استعاره‌ای از ماهی یا زخم، بلکه از چیزی که لایه‌دار است، صلب نیست، و در تماس با آب، زنده می‌ماند. 

در بند پنجم، وصیت‌نامه‌ای پر از دانه، استعاره‌ای‌ست از ارثی که از بخشش و باروری ساخته شده، نه از تملک. در این جهان، قوها آواز مرگ‌شان را با خود می‌آورند، کبریت‌ها خمیازه می‌کشند، و حادثه، سیمای انسانی‌ست که در تاریکی می‌درخشد. شاعر از مرگی می‌گوید که در آن حتی خمیازه کشیدن، فعلی حماسی می‌شود. این بند، دعوتی است به تجربه مرگ نه به‌عنوان پایان، که به‌مثابه لحظه‌ای از بروز شکل نهایی زیبایی. 

بخش ششم با تغییر لحن، به آرامشی از جنس عادت نزدیک می‌شود؛ اما نه عادتی بی‌معنا، بلکه آرامشی که در دل تلاطم، در دل شگفتیِ بیش از اندازه، معنا پیدا می‌کند. مخاطب، «تویی» که شاعر از او سخن می‌گوید، نه معجزه‌ای است، نه استثنایی، بلکه فصلی‌ست که باید به تقویم افزوده شود. این آرام‌ترین بخش شعر است؛ جایی که شاعر، پس از عبور از طوفان استعاره‌ها، چشم در چشم انسانی می‌دوزد که «راحت‌ترین روز» را ممکن کرده است. سادگی، حالا شکوه دارد.

اما آرامش، بی‌تردید دوام نمی‌آورد. در بند هفتم، پاییز از برگ‌های جوان، توانستن می‌خواهد. افتادن، اگر بتواند ارادی باشد، اگر شکلی از انتخاب باشد، دیگر سقوط نیست. در این لحظه، شاعر انگار تمام شعرش را با یک چرخش معنا کامل می‌کند: «توانستن» را باید به افتادن آموخت. این یک چرخش هستی‌شناسانه است؛ جایی که حتی خزان، اگر با اراده رخ دهد، بدل به آزادی می‌شود.

و در نهایت، در بخش هشتم، خواب شاعر در خطوط دست معشوقی یا جهانی احتمالی، تمام تصویرهای پیشین را در خود بازتاب می‌دهد. دریا، خاکستر، ماهی، نان، کره‌ای سراسر آب شده، برج، رگبار، همگی درهم‌تنیده‌اند تا نوعی جمع‌بندی شاعرانه از پراکندگی هستی ارائه دهند. خواب، دیگر گسست از واقعیت نیست، بلکه تنها صورت ممکنِ بودن در جهانی است که دیگر با معناهای قدیم سازگار نیست. در این پایان، چیزی کامل نمی‌شود؛ فقط پذیرش این جهان با تمام رنج‌هایش آغاز می‌شود.

نظرات
پربازدیدترین خبرها