
راهنماتو- چهکسی بیگانه است؟ و چهکسی صاحبخانه؟ فروغی بسطامی در یکی از پُرتأملترین اشعار خود، نقشهای از جابهجایی دل و غم، خود و غیر و حضور و غیاب ترسیم میکند؛ شعری که نه برای شرح عشق، که برای تأملی در مرزهای ناپایدار وجود سروده شده است.
به گزارش راهنماتو، جهانِ واژهها گاهی آینهایست که چهرهی ما را وارونه نشان میدهد؛ آنجا که خود را صاحب میپنداریم، بیخبر در حاشیهایم، و آنکه بیگانه مینامیم، از پیش درون خانه دل ما جا خوش کرده است. شعر فروغی بسطامی نه تنها با معناهای آشنا بازی میکند، بلکه مرزهای میان درون و بیرون، خود و غیر، آشنا و بیگانه را از نو میچیند؛ گویی شاعر ما را به خانهای دعوت میکند درون قلبمان که در آن حضور ما دیگر بدیهی نیست. در این شعر، آشنایی رنگ میبازد، و بیگانگی، چهرهی راستینِ نزدیکی میشود. این مقدمه، نه برای شرح شعر، که برای گشودن درِ آن خانه است؛ خانهای از دل که شاید سالها در آن زیستهایم، بیآنکه بدانیم ساکن واقعیاش کیست.
غزل شماره ۳۹ فروغی بسطامی
آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را
اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را
آشناییهای آن بیگانه پرور بین، که من
میخورم در آشنایی حسرت بیگانه را
چشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمیست
واعظ کوته نظر کوته کن این افسانه را
گر گریزد عاشق از زاهد عجب نبود، که نیست
الفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه را
کاش میآمد شبی آن شمع در کاشانهام
تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را
نیم جو شادی در آب و دانهٔ صیاد نیست
شادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه را
تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
در اشکم را عجب نبود اگر لعلش خرید
جوهری داند بهای گوهر یکدانه را
بس که دارد نسبتی با گردش چشمان دوست
زان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را
تأملی در مرز ناپایدار خود و بیگانه در شعر فروغی بسطامی
شعر فروغی بسطامی در لایهای ژرفتر از عاشقانهبودنش، بازی دقیقی با مفاهیم «بیگانه» و «خانه» به راه میاندازد؛ آنجا که میگوید: «آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را / اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را»، ابتدا میپنداریم که شاعر خواهان طرد «دیگری» است. اما هرچه پیش میرویم، مشخص نیست این بیگانه دقیقاً کیست: آن دیگریِ بیرونی یا خودِ واقعی که مدتها درون ما خاموش بوده؟ شاید خانه از حضور ما پر شده و جایی برای او نگذاشتهایم. پس «خالیکردن خانه» نه الزاماً طرد بیگانه، بلکه شاید کناررفتن خودِ پیشین برای پذیرش چیزی عمیقتر و ناشناختهتر است.
در بیت درخشانی چون «تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس / نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را»، غم نه بهمثابه دشمن، بلکه چونان مهمانی حقیقی وارد قلب میشود و جای صاحبخانه را میگیرد. این واژگونیِ حضور، پرسش بنیادینی در دل ما میکارد: آیا ما هرگز صاحب این خانه بودهایم؟ یا تنها ساکنان موقتی بودهایم که با آمدن حقیقت، باید عرصه را خالی کنیم؟
شاعر، با هوشمندی، نقشها را مبهم میگذارد تا مرز میان خود و دیگری را ناپایدار نشان دهد. در ادامه شعر، با جدایی عاشق از زاهد، و با تکههایی مانند دادوستد اشک و لعل، روشن میشود که فروغی در حال گشودن درهایی به سوی نوعی از خودشناسی است که از نظمهای متعارف بیرون میزند. او ما را وادار میکند به این اندیشه بازگردیم که شاید بیگانهای که هراسش داریم، همان بخشی از ماست که هنوز به رسمیت نشناختهایم؛ و خانه دلی که تصور میکنیم در اختیار ماست، سالهاست که ما را در آن راه ندادهاند.