راهنماتو- درسهای زندگی اغلب با برچسب تلخ «خیلی دیر و خیلی کم» به دستمان میرسد. درسهایی هستند که اغلب آدمها به طرز دردناکی دیر آنها را میآموزند.
به گزارش راهنماتو، روانشناسی میگوید که ما بهترین درسهایمان را از تجربه میآموزیم اما آیا اگر بدون تجربههای تلخ شخصی چیزهایی را یاد میگرفتیم بهتر نبود؟
اگر به شما بگوییم 8درس حیاتی در زندگی وجود دارد که بر طبق روانشناسی، 98درصد آدمها خیلی دیر آنها را میآموزند، چه حسی پیدا میکردید؟ با راهنماتو همراه باشید چون قصد داریم این درسها را با شما به اشتراک بگذاریم.
1.پذیرش غیرقابل اجتناب بودن تغییر
زندگی همانقدر پیشبینیپذیر است که سواری روی ترن هوایی. زندگی بالا و پایین، چرخش و پیچ دارد و درست در همان نقطهای که حس میکنید دیگر آن را فهمیدهاید، شما را در یک مدار دایرهای گیر میاندازد. یکی از درسهایی که ما خیلی دیر آن را میآموزیم آن است که تغییر به شدت غیرقابل اجتناب است. ما به روزمرگیها، مردم و شغلمان میچسبیم و امیدواریم که همه این موارد مثل همیشه باقی بمانند. اما در واقعیت، تغییر تنها امر ثابت زندگی است.
بر طبق روانشناسی، عدم اشتیاق ما به پذیرش تغییر اغلب ناشی از ترس است ـ ترس از ناشناختهها، ترس از از دست دادن کنترل و ...اما وقتی یاد بگیریم که تغییر را بپذیریم، در تجهیز کردن خودمان برای مدیریت هر آنچه زندگی به سمتمان گسیل میکند، بهتر عمل میکنیم.
کارل یونگ، روانشناسی معروف میگوید: «ما نمیتوانیم چیزی را تغییر دهیم مگر آنکه آن چیز را بپذیریم. سرزنش رهاییبخش نیست، سرکوبگر است.»
2.پذیرش شکست به مثابه بخشی از موفقیت
هر شکستی در خود درسی تازه برای ما دارد. گاهی پیش میآید که در مسیر زندگی تصمیمهایتان را به زیر سوال میبرید، به تواناییهایتان شک میکنید و حتی به تسلیم شدن فکر میکنید. اما هر شکستی به ما درسی تازه میآموزد. هر اشتباهی درسی است که منتظر است یادش بگیریم. هر عقبنشینی، یک راهنما برای بهتر شدن و قویتر شدن است.
ما راحت میتوانیم دچار این خطا شویم که آدمهای موفقی خیلی ساده به جایگاهی که دارند رسیدهاند. اما حقیقت آن است که شکست، بخشی جداییناپذیر از موفقیت است. شکست ما را شکل میدهد، به ما قالب میدهد و برای پیروزهای پیش رو آمادهمان میکند. توماس ادیسون یک جمله معروف دارد که میگوید:
«من شکست نخوردم. من فقط 10000روشی را پیدا کردم که کار نمیکردند.»
3.رسیدن به تعادل بین خود و دیگران
بعضی آدمها مثل پاندول میمانند که بین خود-محوری شدید و خودخواهی محض تاب میخورند. رسیدن به تعادل در این بین دشوار است اما برای برخورداری از زندگی معنادار و ثمربخش ضروری است. نمیتوان فقط به فکر شاد کردن بقیه بود و در این بین از نیازها و امیال خود گذشت. هم باید از خودمان مراقبت کنیم و هم باید در مورد آدمهای اطرافمان محتاطانه رفتار کنیم. یادتان باشد که وقتی فنجانتان خالی است نمیتوانید چیزی از درون آن بریزید. مراقبت از نیازهای خود خودخواهی نیست؛ ضروری است. اما همزمان، زندگی صرفا درباره خود نیست. درباره روابط با دیگران و تأثیری که آنها روی ما میگذارند نیز هست.
4.فهم قدرت چشمانداز
چشمانداز یک ابزار قدرتمند است. چشمانداز، واقعیت ما را شکل میدهد، روی تصمیمهای ما اثر میگذارد و درنهایت شادی ما را تعیین میکند. روانشناسی میگوید شیوهای که جهان اطرافمان را مینگریم، اثری عمیق روی سلامت روانیمان دارد. افرادی که مرتب قابسازی مثبت - تکنیکی رفتاری شناختی که شامل تغییر زاویه نگاه درباره موقعیت منفی و دیدن مثبتهای قضیه میشود ـ کمتر احتمال دارد که دچار اضطراب و افسردگی شوند
مثلا به جای آنکه چالش را یک مانع غیرقابل حل بدانید، آن را فرصتی برای رشد و یادگیری ببینید. به جای آن روی اشتباهات گذشته ثابت بمانید، از این اشتباهات به مثابه درسی برای موفقیتهای آینده استفاده کنید. این تغییر زاویه نگاه، میتواند جهانی متفاوت از زندگی در نظرتان خلق کند.
البته این کار در حرف از عمل آسانتر است. نیاز به تلاش آگاهانه و تمرین دارد.
5.تشخیص اینکه شادی هدف غایی نیست
شاید این خلاف امر بدیهی به نظر برسد، مگر نه آنکه همه ما در نهایت به دنبال سعادت و شادی هستیم؟ اما نکتهای در اینجا وجود دارد: نگاه به شادی به مثابه هدف غایی میتواند به احساس نارضایتی منجر شود. روانشناسی میگوید جستجوی شادی میتواند اغلب به چرخه خواستنهای بیشتر و فقدان حس رضایت حقیقی در زندگی منجر شود. به آن نظریه تردمیل شادی گفته میشود. ما با سطح فعلی شادیمان در زندگی عات میکنیم و سپس مدام به چیزهای بیشتری نیاز داریم تا همان سطح از رضایت را احساس کنیم.
به جای پیدا کردن شادی، بهتر است که به دنبال پیدا کردن معنا باشیم. یک مطالعه که در نشریه روانشناسی مثبتنگر منتشر شده است، میگوید درحالیکه زندگی شاد و زندگی معنادار از لحاظی همپوشانی دارند، درنهایت این دو با هم فرق دارند. آدمهایی که در زندگی حس هدفمندی و معناداری دارند در مقایسه با کسانی که صرفا به دنبال لحظات گزاری شادی هستند، سطوح بالاتری از رضایت و رفاه را در زندگی گزارش میدهند.
ویکتور فرنکل، روانشناس مشهور، زمانی گفته است:
«شادی حقیقی را نباید دنبال کرد؛ شادی باید ما را دنبال کند. هر کسی باید دلیلی برای شاد بودن داشته باشد.»
6.پذیرش اهمیت هوش هیجانی
اغلب هوش را به مثابه هوش آکادمیک یا آی.کیو در نظر میگیریم. اما شکلهای دیگری از هوش هستند که به اندازه هوش آکادمیک اهمیت دارند - البته اگر بیشتر از آن اهمیت نداشته باشند. منظور هوش هیجانی و عاطفی است.
هوش هیجانی یا عاطفی یا ای.کیو، توانای درک و مدیریت احساسات خود و دیگران است. این امر شامل حس همدلی، خود-آگاهی و مهارتهای اجتماعی است. روانشناسی به ما میگوید که افرادی با هوش هیجانی بالا اغلب روابط بهتری دارند، در شغلهایشان موفقتر هستند و زندگی رضایتمندانهتری دارند.
ممکن است بسیاریمان این بعد از توانایی و ظرفیت ذهنی را نادیده بگیریم. ما روی دستاوردهای آکادمیک و موفقیتهای حرفهای تمرکز میکنیم و نقش حیاتی عواطفی که در زندگیمان نقش ایفا میکنند را نادیده میگیریم.
هرگز برای پرورش هوش هیجانی دیر نیست. با به رسمیت شناختن احساسات بدون قضاوت شروع کنید. همدلی را با گذاشتن خودتان به جای دیگران شروع کنید. یادتان باشد که آسیبپذیری هیچ ایرادی ندارد.
7.یاد بگیریم کنترل را واگذار کنیم
کنترل موضوع بامزهای است. ما اغلب فکر میکنیم با حفظ کنترل روی ابعادی از زندگی، میتواند از غلط پیش رفتن امور پیشگیری کنیم. اما زندگی به این منوال کار نمیکند. به رغم برنامهریزیها و آمادهسازیها، دفعات زیادی در زندگی پیش میآید که اوضاع طبق برنامه پیش نمیرود. چالشهای غیرمنتظره از راه میرسند، برنامهها منحرف میشوند به نظر میرسد که زندگی یک هزارتوی خارج از کنترل است. در این مواقع است که رها کردن و بیخیال شدن واقعا جواب میدهد. مهم است که پیشکنشی عمل کنیم و مسئولیت زندگی را برعهده بگیریم، اما به همان نسبت مهم است که بدانیم همه چیز در اختیار و کنترل ما نیست.
روانشناسی میگوید کسانی که یاد میگیرند رها کنند و عدم قطعیت زندگی را میپذیرند اغلب اضطراب و استرس کمتری را تجربه میکنند. معنایش تسلیم شدن و منفعل شدن نیست، بلکه صرفا به معنای پذیرش آن است که همه چیز تحت اختیار و کنترل ما نیست.
ریچارد کارلسون، روانشناس معروف، میگوید:
«کلید زندگی خوب این است: اگر قرار نیست که در یکساعت پایانی عمرتان درباره چیزی صحبت کنید، پس آن را به الویت دوره زندگیتان تبدیل نکنید.»
این جمله یادآوری میکند که صرفا باید روی اموری متمرکز باشیم که اهمیت دارند و بقیه را رها کنیم.
8.یاد بگیریم که نه گفتن ایرادی ندارد
در جستجوی دوستداشتهشدن و مورد پذیرش بودن، اغلب در جاهایی که میدانیم باید نه بگوییم، بله میگوییم. ما بیشتر از آنچه که میتوانیم کنترل و مدیریت کنیم، وظیفه میپذیریم. با چیزهایی موافقت میکنیم که میدانیم نباید موافقت کنیم و نیازهای دیگران را در رأس نیازهای خودمان قرار میدهیم.
اما این درس مهمی است: نه گفتن ایرادی ندارد، بلکه ضرورت دارد.
روانشناسی میگوید که مرز گذاشتن برای سلامتی ذهنیمان ضرورت دارد. مرز گذاشتن کمکمان میکند تا خودمان را مثابه یک هویت یکپارچه درک کنیم، از پشیمانی پیشگیری کنم و به ما اجازه میدهد که وقت و انرژی را صرف امور مهم کنیم.
نه گفتن شما را خودخواه یا نامهربان نمیکند. صرفا به این معنی است که دارید از نیازهای خودتان مراقبت میکنید و از اینکه انرژیتان صرف اموری شود که مهم نیستند، پیشگیری میکنید.