
راهنماتو- ماجرای عاشقانهترین شعر باستانی پاریزی شنیدنی است؛ این شعر سالها پیش از مرگ صبا سروده شده بود!
به گزارش راهنماتو، یکی از زیباترین و پرآوازهترین اشعار معاصر فارسی، به شکلی کاملاً تصادفی با مرگ یکی از بزرگترین شخصیتهای موسیقی ایران پیوند خورد؛ با مرگ ابوالحسن صبا.
محمدابراهیم باستانی پاریزی، که بیشتر به عنوان تاریخنگار شناخته میشود، در جوانی غزلی عاشقانه سرود که هیچگاه تصور نمیکرد روزی در یادبود مرگ استاد صبا خوانده شود.
این اتفاق نه تنها شعر او را جاودانه کرد بلکه به یکی از خاطرات جالب و شوخطبعانه در زندگی ادبی او بدل شد.
غزل باستانی، که در ابتدا فقط یادآور شبی بهاری در کوهستان پاریز بود، حالا با دلی پر از گل و خاطرات به یاد استاد صبا بهعنوان یکی از عاشقانهترین اشعار تاریخ ادبیات فارسی شناخته میشود. در ادامه این غزل عاشقانه را خوانده و ماجرای ارتباطش با مرگ صبا را مرور میکنیم.
بیشتر بخوانید: زیباترین اشعار فارسی؛ چشم به راهترین شعر نیما یوشیج
بیشتر بخوانید: زیباترین اشعار فارسی؛ دردناکترین شعر فریدون مشیری در پاسخ به مهاجرت
نگاهی به زندگی محمد باستانی پاریزی
محمدابراهیم باستانی پاریزی، متولد سوم دیماه ۱۳۰۴ در روستای پاریز از توابع سیرجان کرمان، که بیشتر با آثار تاریخیاش چون «از پاریز تا پاریس» شناخته میشود، در کنار تاریخنگاری، دستی نیز در سرودن شعر داشت.
او نخستین شعر خود را در دوران کودکی و تحت تاثیر خشکسالیهای کوهستان پاریز و کمآبی طبیعت سرود؛ شعری که با اشتباهی در قافیهسازی همراه بود. باستانی بعدها مجموعهای از اشعارش را در کتابی به نام «یادبود من» منتشر کرد و برخی از غزلهایش، همچون شعری که در فضای بهاری پاریز سروده بود، توسط خوانندگانی چون بنان در برنامه گلها خوانده شد.
جالب آنکه یکی از اشعار او در شوروی سابق در کتابی به اشتباه او را شاعر پاکستانی معرفی کردند. با وجود نگاه طنزآمیزش به جایگاه شعر و شاعری، باستانی پاریزی همواره عشق به طبیعت، مردم و خاطرات سرزمینش را در شعرهایش زنده نگه داشت.
ماجرای شعر باستانی پاریزی و مرگ صبا
شاید جالبترین ماجرای شاعری باستانی پاریزی به یکی از اشعارش مربوط میشود که به طور غیرمستقیم و به شکلی کاملاً تصادفی با مرگ یکی از شخصیتهای بزرگ موسیقی ایران پیوند خورد.
در سالهای جوانی، باستانی پاریزی شعری به نام «یاد آن شب که صبا بر سر ما گل میریخت» سرود. این شعر، که در آن شبهای بهار کوهستان پاریز، زیر درختهای بادام سروده شد، از یادآوری شبی زیبا و پر از گلهایی که باد صبا بر سر و پای محبوب میریخت، حکایت داشت. این غزل در زمان خودش در مطبوعات مختلف چاپ شد و خود باستانی پاریزی آن را در کتاب اشعارش با عنوان «یادبود من» منتشر کرد. آن روزها، باستانی در حال تحصیل در دانشکده ادبیات بود و شعرهایش در میان محافل دوستانه و روشنفکرانه مورد توجه قرار میگرفت.
اما ماجرا زمانی جالبتر شد که سالها بعد، وقتی که باستانی پاریزی معلم دبیرستان بهمنیار در کرمان بود، یک روز تعدادی از دانشآموزانش به دفتر او آمدند و گفتند که شب گذشته شعر او را در رادیو شنیدهاند. باستانی که در آن زمان برق نداشت و خود نتوانسته بود این برنامه را بشنود، متعجب شد و خواست حقیقت ماجرا را جویا شود. در کمال تعجب، او دریافت که این شعر را خواننده مشهور ایرانی، بنان، در یکی از برنامههای معروف رادیویی گلها در یادبود مرگ استاد صبا، خوانده است.
به گفته باستانی پاریزی، «راستی، چه بهجا این شعر بهکاررفته بود: یا آن شب که صبا در ره ما گل میریخت... در واقع، شعر، سنگ مزار شد.»
این شعر که هیچ ربطی به مرگ صبا نداشت، حالا به نوعی به یادبود مرگ او تبدیل شده بود و باستانی میگوید: «خیلی از دوستان بعدها تصور میکردند که این شعر را من اختصاصاً برای مرگ صبا گفته بودم - درحالیکه چنین نبود.» حتی در یکی از برنامههای گلها، چند بیت از همین غزل توسط گوینده خوشکلام آذر پژوهش دکلمه شد و باستانی پاریزی به شوق و از روی شوخی برای او رباعی فرستاد: «گر طبع فسرد و خاطرم محزون شد/ گلهای تو دید و باز دیگرگون شد».
این اتفاق برای باستانی پاریزی بسیار جالب و عجیب بود؛ چراکه بهطور غیرمنتظرهای شعرش در مراسم یادبود کسی خوانده شده بود که خود با آن هیچ ارتباطی نداشت.
ماجرای شعر صبا به یکی از داستانهای جالب زندگی این شاعر و تاریخنگار تبدیل شد، و برای همیشه این شعر در حافظه فرهنگی ایران به یادبود استاد صبا باقی ماند، حتی اگر خود باستانی پاریزی هیچ وقت قصد نداشت آن را به یاد مرگ او بنویسد.
عاشقانهترین غزل باستانی پاریزی
یاد آن شب که صبا در ره ما گل میریخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل میریخت
سر به دامان منت بود و ز شاخ گل سرخ
بر رخ چون گلت آهسته صبا گل میریخت
خاطرت هست که آنشب همه شب تا دم صبح
شب جدا شاخه جدا باد جدا گل میریخت
نسترن خم شده لعل لب تو میبوسید
خضر، گویی به لب آب بقا گل میریخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من
میزدم دست بدان زلف دو تا گل میریخت
تو به مه خیره چو خوبان بهشتی و صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل میریخت
گیتی آنشب اگر از شادی ما شاد نبود
راستی تا سحر از شاخه چرا گل میریخت؟
شادی عشرت ما باغ گل افشان شده بود
که بپای من و تو از همه جا گل میریخت