
راهنماتو- بحران معنا، بحران هویت، سرگشتگی انسانی و بسیاری مسائل انسانی دیگر در شعر کتیبه مهدی اخوان ثالث تجمیع شدهاند تا یکی از مهمترین آثار ادبی تاریخ معاصر ادبیات ایران به وجود بیایند.
به گزارش راهنماتو، انگار که مهدی اخوان ثالث روحی دیگرگونه در کالبد شعر کتیبه دمیده است و با وجود این متاسفانه تا به امروز این شعر از نظر عموم مردم ایران دور مانده است. در ادامه این مقاله فرهنگی هنری علاوه بر خواندن جستاری گذرا در مورد این شعر، شعر کتیبه را نیز بخوانید.
بیشتر بخوانید: زیباترین اشعار فارسی؛ جواب رندانه معشوق حافظ به او
عمیقترین شعر مهدی اخوان ثالث
کتیبه آمیختهای از اندوه بیپایان انسان و همچنین یاسی فلسفی است. مهدی اخوان ثالث در این شعر به زیبایی هر چه تمامتر جبر موجود در زندگی انسان را به نمایش گذاشته است. ساختار روایی این شعر به زیباییهای آن افزوده است و شاید بتوان گفت که عمده بار زیبایی شعر را ستونهای روایی آن حمل میکنند. محتوای شعر کتیبه ناخودآگاه انسان را به یاد افسانه «سیزیف» میاندازد. سیزیف نماد جبر زندگی است و کتیبه نیز دقیقا با همین جبر در افتاده است و همین مضمون را میپروراند. در کنار تمام اینها فضای خوفناک و اکسپرسیونیستیای که در شعر وجود دارد، بسیار استادانه استفاده شده و خیلی سریع خواننده را وارد فضای روایت میکند. در ادامه خواندن این شعر را به شما پیشنهاد میکنیم.
فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
و با
زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می گفت
فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می گفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر
سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می کرد و می خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت : باید رفت
و ما با خستگی گفتیم
: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب
تکرار می کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی ،
هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
بخوان ! او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما ساکت نگا می کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی ، هان ؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود