
راهنماتو- نکته جالب درباره فلسفه این است که همه ما میتوانیم درگیر آن شویم. هر کسی میتواند درباره واقعیت، حقیقت، خوب و بد، و معنای زندگی پرسشهایی فلسفی مطرح کند و ما هم اغلب، دستکم برای لحظاتی کوتاه در طول روز، این کار را میکنیم.
به گزارش راهنماتو، بهترین کتابها، سریالها و فیلمها اغلب رگههایی از فلسفه دارند و ایدههایی را در ذهن ما میکارند که مدتها پس از پایان خواندن یا تماشایشان باقی میمانند.
با این حال، گرچه همه میتوانند فلسفهورزی کنند (philosophy)، ولی واقعیت این است که همه در فلسفه (Philosophy و به عنوان یک رشته دانشگاهی) مهارت ندارند. در مسیر آموختن فلسفه، تنها بخش کوچکی — که اغلب مخصوص استادان باتجربه و متفکران دانشگاهی است — به فلسفهورزی اختصاص دارد. باقی زمان صرف یادگیری گفتهها و اندیشههای دیگر فلاسفه و دلایل آنها میشود. این موضوع البته منطقی است؛ همانطور که برای یادگیری نقاشی یا نوشتن، ابتدا باید تکنیکهای پایه را یاد بگیریم. یا باید راه رفتن را بیاموزیم تا بتوانیم بدویم.
مشکل اینجاست که اینترنت پر شده از برداشتهای ناقص و فهمهای نادرست از فلسفه. بسیاری از محتواهای منتشرشده، نقلقولهایی از نیچه، مولانا یا کامو هستند که از یک جمله پیچیده در کتابی دشوار بیرون کشیده شدهاند. اینها حکمتهایی بیزمینهاند که از دقت و ظرافت تهی شدهاند. حسابهای کاربری با میلیونها دنبالکننده در شبکههای اجتماعی، جملات بامزه و مختصر را از کتابهای عظیم و پر از استدلال بیرون میکشند و آن را همچون نسخه فلسفی شعار «زندگی کن، بخند، عشق بورز» پخش میکنند.
برای روشنتر شدن مطلب، در ادامه به پنج نقلقول فلسفی که اغلب اشتباه فهمیده میشوند میپردازیم:
نیچه: «خدا مرده است»
این جمله وقتی با ادامهاش همراه شود قدرت بیشتری پیدا میکند: «خدا مرده است! و ما او را کشتهایم!» واقعیت این است که این نقلقول اصلاً درباره خدا نیست — بلکه درباره انسان، کارهایی که کرده و معنای آنهاست. وقتی نیچه میگوید «خدا مرده است!»، منظورش نه فریاد پیروزمندانه یک قهرمان است و نه طعنه یک خداناباور. بیشتر شبیه نجواهای نگران در یک مجلس ترحیم است. «خدا» در اینجا نماد قطبنمایی است که ما حول آن زندگی میکردیم، نه تصویر مردی مهربان با ریش بلند.
پیش از دوران روشنگری، که علم و عقلگرایی را به میان مردم آورد، خدا نماینده یقین، حقیقت، امنیت و هدف بود. او آغاز و پایان بود؛ پاسخ تمام پرسشهای زندگی. بدون او، همانطور که نیچه میگوید، گویی در حال سقوط هستیم، بدون آنکه بالا یا پایین را بشناسیم. چیزی برای چنگ زدن نداریم و هیچ چیز ما را نگه نمیدارد. این جمله در اصل درباره بازتعریف خودمان در جهانی بدون خداست. چطور میتوانیم معنایی برای زندگی پیدا کنیم وقتی همه توضیحات پیشین دیگر کارآمد نیستند؟
اُکام: «نباید موجودات را بدون ضرورت زیاد کرد»
اگر از شما بخواهم سه اصل فلسفی محبوبتان را بگویید، شرط میبندم قاعده اکام یکی از آنها باشد. مردم معمولاً تصور میکنند که قاعدع اکام میگوید «اگر چیزی سادهتر باشد، احتمال بیشتری دارد که درست باشد» — گویی سادگی معادل حقیقت است. ولی هدف اصلی قاعده اکام این نیست. این اصل نه قانون است و نه تضمین؛ بلکه راهنمایی است برای انتخاب میان گزینهها. اگر دو نظریه به یک اندازه منطقی و قانعکننده باشند، ترجیح دادن نمونه سادهتر، منطقیتر است.
مشکل اینجاست که ما قاعده اکام را به دنیای واقعی و علم ربط میدهیم در حالی که اکام آن را برای نقد متافیزیک عجیب زمان خودش نوشت. آن دوران، عصر بحث درباره تعداد فرشتههایی بود که میتوانند روی نوک سوزن برقصند! بحثهایی به غایت عجیب. برای مثال، دان اسکوتوس باور داشت که جهان خارج از ذهن از ۱۰ جوهر متافیزیکی تشکیل شده — و ۱۰ عددی کم به حساب میآمد. اکام تلاش میکرد مردم را آرام کند، که به جای اختراع میلیونها مفهوم متافیزیکی، به تعداد اندکی بسنده کنند.
مارکس: سرمایهداری کاملاً بد است
این بیشتر یک تصور غلط رایج است تا یک نقلقول. بسیاری از کسانی که شناخت کمی از مارکس دارند، او را همچون دشمن تمامعیار سرمایهداری میدانند. بیتردید مارکس خواهان برچیده شدن سرمایهداری بود، اما این بدان معنا نیست که او جنبههای مثبت آن را نادیده گرفته باشد. در واقع، مارکس سرمایهداری را مرحلهای ضروری در پیشرفت تاریخی بشر میدانست.
در بخش آغازین مانیفست کمونیست، او بهطور مفصل از دستاوردهای سرمایهداری یاد میکند. از رشد صنعت، تجارت، ارتباطات، آموزش و قانونمندی سخن میگوید. سرمایهداری باعث میشود ملتها و اقوام جنگطلب گرد هم آیند و در یک ساختار واحد همکاری کنند. مردمانی منزوی و بیگانهستیز را مجبور به همپذیری میکند. اما مهمترین نقش سرمایهداری، نقش آن در نابودسازی خلاقانه است.
سرمایهداری همه چیز را به کالا تبدیل میکند و «هر آنچه استوار بود را در هوا حل میکند، و هر آنچه مقدس بود را بیحرمت میسازد». خدایان و مقدسات گذشته را ویران میکند و جای آنها را صنعت و سود میگیرد. همین تخریب مقدسات، زمینهای برای ساخت جامعهای برابر فراهم میکند. افزون بر این، علاقه سرمایهداری به سود، مازاد و بهرهوری لازم برای توزیع کمونیستی منابع را ایجاد میکند. کمونیسم نه چیزی ناگهانی، بلکه رشدیافته از دل سرمایهداری پیشرفته است.
البته از دید مارکس، سرمایهداری استثماری بیرحم، بیپرده، و خشن است که بدترین ویژگیهای انسانی را آشکار میکند. اما در عین حال، مرحلهای ضروری برای رسیدن به دورهای بهتر محسوب میشود.
روسو: «وحشی نجیب»
این یکی بیشتر نسبت نادرست است تا سوءتفاهم. طبق این ایده، پیش از زندگی شهری و تمدن، انسانها ذاتاً خوب، مهربان، اجتماعی و خوشحال بودند. تصور میشود روسو این عبارت را برای نقد تأثیر منفی تمدن بر طبیعت انسانی بیان کرده است. «تمدن» بیشتر آلودهکننده است تا ارتقادهنده.
اما اولاً خود ایده «وحشی» در برابر «متمدن» ایدهای نژادپرستانه و استعمارگرایانه است. ثانیاً روسو هرگز این عبارت را نگفته و احتمالاً حتی به آن باور نداشته. او معتقد بود پیش از جامعه، انسانها را نمیتوان خوب یا بد، اخلاقی یا غیر اخلاقی دانست. چون این مفاهیم با پیدایش جامعه پدید آمدند. آنچه امروز «درست» میدانیم، ساخته جامعه ماست. بنابراین، نامیدن انسانهای پیشاتمدنی به عنوان «نجیب» به معنی تحمیل ارزشهای امروزی بر کسانی است که اصولاً مفاهیمی چون اخلاق نداشتند. آنها نه خوب بودند، نه بد — بلکه فقط طبیعی بودند.
دکارت: «میاندیشم، پس هستم»
دکارت در جمله معروف «میاندیشم، پس هستم» میخواست به یک سوال فلسفی مهم پاسخ دهد: «چطور میتوانیم از چیزی مطمئن باشیم؟» او به این نتیجه رسید که تنها چیزی که میتوانیم به آن مطمئن باشیم، این است که اگر در حال فکر کردن یا تردید کردن هستیم، پس حتماً وجود داریم. در واقع، او میگوید هیچ چیزی که وجود نداشته باشد، نمیتواند فکر کند.
اشتباه رایج مردم این است که جمله «میاندیشم، پس هستم» را بهعنوان یک استدلال منطقی میبینند. یعنی فکر میکنند که مقدمهای مثل «میاندیشم» به نتیجهای مثل «وجود دارم» منجر میشود. واژه «پس» ممکن است این تصور را تقویت کند که دکارت در حال ارائه یک استدلال است. اما دکارت میگوید که این جمله در واقع یک «حقیقت شهودی-پیشینی» است.
حقیقت شهودی-پیشینی یعنی این که برای درک درستی جمله نیاز به هیچگونه استدلال یا اثبات خارجی نداریم. وقتی به جمله «میاندیشم، پس هستم» فکر میکنیم، بلافاصله متوجه میشویم که درست است. مثلاً مانند این است که بگوییم «این یک مثلث است، پس سه ضلع دارد». این جمله خود به خود درست است و نیازی به اثبات ندارد. دکارت میخواهد بگوید که در مورد جمله «میاندیشم، پس هستم» هم همینطور است؛ وقتی به آن فکر میکنیم، میبینیم که این حقیقت بدیهی است که نمیتوان آن را نادرست دانست.
پس در واقع، دکارت نمیخواهد بگوید که فکر کردن باعث میشود وجود داشته باشیم، بلکه منظور او این است که وقتی داریم فکر میکنیم، وجود خود را بهطور شهودی درک میکنیم و نیازی به استدلال برای اثبات آن نداریم.
دکارت با این جمله میخواهد بگوید که ما نمیتوانیم به عقل خود بهطور کامل اعتماد کنیم. ممکن است که حتی در حساب کردن یا استدلالهایمان توسط یک شیطان فریبکار فریب بخوریم. به همین دلیل، جمله «میاندیشم، پس هستم» برای دکارت، راهی برای فرار از شکگرایی و اثبات وجود خودش است، بدون اینکه بخواهد یک استدلال منطقی ارائه دهد.
عمیقتر نگاه کنیم
همانطور که میبینیم، بسیار نادر (و بسیار بعید) است که بتوان کل آثار و اندیشههای بزرگترین متفکران تاریخ را در یک پست خوشخط و خال پینترستی خلاصه یا درک کرد. تقریباً همیشه اینطور است که اگر زمان بگذارید و به دنبال زمینه کامل یک نقلقول بگردید، به مطالب بسیار بیشتری برمیخورید. دستکم، با جزئیات و ظرافتهای بیشتری مواجه میشوید و در بسیاری موارد، چیزی کاملاً متفاوت از برداشت اولیهتان خواهید یافت.
اما، این کاری نیست که خیلی از مردم بخواهند انجام دهند. نقلقولها، بهویژه آنهایی که محبوباند، مانند آینههای جادویی عمل میکنند که در آنها چیزی را میبینیم که میخواهیم ببینیم. اما اگر صادق باشیم باید بپذیریم که اگر همین عبارات باعث شوند مردم به فکر فرو بروند یا وارد گفتگو شوند، شاید خیلی هم بد نباشد.