فال گرفتن از آثار ادبی، از باورهای کهن این مرز و بوم است. در گذر زمان ساکنان این خاک به ادیبانی که گمان میبردند بهرهای از کلام حق دارند رجوع میشد. با این حال، اما در گذر زمان تنها تفال به حافظ در فرهنگ عامیانه ما باقی مانده است.
ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی
باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی
این خون که موج میزند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی
مُشکین از آن نشد دم خُلقت که، چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلشنش تحمل خاری نمیکنی
در آستین جان تو صد نافه مدرج است
وان را فدای طره یاری نمیکنی
ساغر لطیف و دلکش و میافکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمیکنی
حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
گر جمله میکنند تو باری نمیکنی
شرح لغت: دم خلقت: نسیم خوی تو / آستین جان: آستین جامهی جان / مدرج: به ضم اول و سکون دوم و فتح سوم پیچیده، درج شده و در نوردیده
تفسیر عرفانی:
دلا! از مسیر عشق نمیگذری و همه لوازم جمعیت خاطر را داری، اما کاری انجام نمیدهی، در مفهوم این شعر میتوان گفت، سالکانی که برای راه یافتن به بارگاه دوست درد فراق را به جان نخرند، گوی اقبال و سعادت نصیبشان نمیشود. از این رو نمیتوانند به چرخ روزگار فایق آیند و شهد وصال را بنوشند.
تعبیر غزل:
به کاری که در پیش گرفتهای ادامه بده و از دورویی و ریا در انجام کارهایت بپرهیز. به زودی گشایشی در کار تو ایجاد میشود. بکوش که از وفور مال و منال خویش غره نشوی. سپاسگزار خدا باش!