زیباترین اشعار فارسی؛ تلخ‌ترین شعر سیمین بهبهانی

در ادامه این مطلب یکی از تاثیر گذارترین سروده‌های سیمین بهبهانی را خواهید خواند که حکایت تلخ آن دل هر جنبنده‌ای را خواهد لرزاند.

شناسه خبر: ۴۴۴۴۴۶
زیباترین اشعار فارسی؛ تلخ‌ترین شعر سیمین بهبهانی

راهنماتو- شعر خوب با گذر زمان راهش را پیدا کرده و مخاطبش را صدا می‌زند. بسیاری از اشعار سیمین بهبهانی از این دست شعرها هستند که با گذر زمان نیز گرد کدورت نگرفته‌اند.

به گزارش راهنماتو، سیمین بهبهانی که به القاب نیک بسیاری از قبیل «نیمای غزل» «شیرزن ایران» و... شهرت دارد، یکی از آن دست شاعرانی است که علاوه بر چیره دستی، عاطفه سرشاری هم دارد. او که سال‌های سال در نوشته‌هایش عشق را با مسائل اجتماعی پیوند داده بود، سروده‌های بسیار ارزش‌مندی را به ادبیات ایران ارزانی داشته که یکی از این سروده‌ها را در ادامه این مقاله فرهنگی هنری خواهید خواند.

بیشتر بخوانید: زیباترین اشعار فارسی؛ غزلی که نزدیک بود باعث اعدام حافظ شود!

سیمین بهبهانی و شعر اجتماعی

بهبهانی که سال‌ها در کسوت معلم مشغول به خدمت بود، عاطفه کودکان و تاثیر مخرب فقر و تهی‌دستی بر روحیات آنان را به سبب تجریه سالیان دراز معلمی بهتر از هر کس دیگری درک می‌کرد. همین مسئله دلیلی بود برای این که سیمین، چندین بار این مضمون را در اشعارش بپروراند. بهبهانی به سبب روح دردآشنایی که داشت نمی‌توانست شعر و روحش را تنها و تنها به عشق معطوف کند. به همین سبب غزل‌های او خط و ربط‌های اجتماعی خود را پیوسته حفظ کرده و از دل مردم و برای مردم سروده شدند. این مسئله اهمیت اشعار او را علاوه بر زیبایی‌های ادبی، از منظر اجتماعی نیز افزایش داده است.

اگر چه که تجربیاتی که در شعرهایش از آن‌ها می‌گوید لزوما و کاملا با آنچه تجربه اوست منطبق نیست اما عاطفه سرشار سیمین او را بر این می‌داشت تا درد را تخیل کرده و موقعیتی بسیار زیبا و چه بسا زیباتر از واقعیت‌ها بسازد. در ادامه شعر بسیار زیبای او را بخوانید و لذت ببرید.

 

"بچه ها صبحتان به خیرِ سلام

درس امروز فعل مجهول است

فعل مجهول چیست؟ می‌دانید؟

نسبت فعل ما به مفعول است

 

در دهانـــــــم زبان چو آو یزی

در تهیگاه زنــــگ می لــغزید

صوت ناسازم آن چنان که مگر

شیشه بر روی سنگ می لغزید

 

ساعتــــی داد آن سخن دادم

حقّ گفتـــــــار را ادا کــــردم

تا ز "اعجـــــاز" خود شوم آگاه

ژاله را زان میان صـــــدا کردم

 

"ژاله از درس من چه فهمیدی؟"

پاسخ من سکوت بود و سکوت

" د جوابم بده کجـــــا بودی ؟

رفته بودی به عالم هپـــروت؟"

 

خنده ی دختران و غرّش من

ریخت بر فرق ژاله چون باران

لیک او بود غرق حیرت خویش

غافل از اوستاد و از یـــــاران

 

خشـــــمگین انتقام جـــو گفتم:

"بچه ها گوش ژاله سنگین است"

دختری طعنه زد که " نه خـــــانم

درس در گوش ژاله یاسین است"

 

بــــاز هم خنده ها و همهمه ها

تند و پیگیر می رسید به گوش

زیـــــــر آتشفشان دیده ی من

ژاله آرام بود و سرد و خـــموش

 

رفته تا عمـــــق چشم حیرانم

آن دو مـــــیخ نگاه خــیره ی او

موج زن در دو چشم بی گنهش

رازی از روزگـــــار تـــــــیره ی او

 

آن چه در آن نگاه می خواندم

قصه ی غصه بود و حرمان بود

ناله ای کرد و در ســــخن آمد

با صدایی که سخت لرزان بود:

 

فعل مجهول فعل آن پدری است

که دلـــــــــــم را ز درد پرخون کرد

خواهرم را به مشت و سیلی کوفت

مـــــــادرم را ز خــــــانه بیرون کرد

 

شب دوش از گرسنگی تا صبح

خواهر شیر خوار من نالـــــــــید

سوخت در تــــــاب تب برادر من

تا سحر در کنـــــــــــار من نالید

 

در غم آن دو تن دو دیده ی من

این یکی اشک بود وآن خون بود

مـــــــــــادرم را دگر نمی دانم

که کجا رفت و حال او چون بود؟"

 

گفت و نالید و آن چه باقی ماند

هق هق گریه بود و نــــاله ی او

شسته می شد به قطره های سرشک

چهره ی همچو برگ لالــــه ی او

 

ناله ی من به ناله اش آمیخت

که"غلط بود آن چه من گفتم

درس امروز قصه ی غم توست

تو بگو ! من چرا سخن گفتم؟

 

فعل مجهول فعل آن پدری است

که تو را بی گناه می ســــــوزد

آن حریـــــق هوس بود که در او

مادری بی پناه می ســـــــوزد"

نظرات
پربازدیدترین خبرها