
راهنماتو- شعر «بهانه» حسین پناهی، قصه تنهایی انسان معاصر است؛ روایت انتظار و رسالتی کوچک اما عمیق در جهانی پر از جدال و فلسفه است.
به گزارش راهنماتو، گاهی آدمی را تنها یک سؤال، یک «چرا» تا مرز جنون میکشاند. سؤالی که نه از لبان معشوق، که از دل هستی میجوشد؛ و پاسخش را نه در فلسفه مییابد، نه در آرامبخشها، نه در ستارهها. شعر «بهانه» حسین پناهی، زمزمه دل کسی است که میان انبوهی از جنگها، از عصر والیوم و فلسفه، تنها یک رسالت کوچک برای خود نگه داشته: رساندن دو استکان چای داغ، برای نوشیدن با خدا، در شبی بارانی. روایتی از تنهایی، انتظار، و امیدی کودکانه، که ساده مینماید، اما زخمی عمیق بر جان مینشاند.
شعر «بهانه» حسین پناهی
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستارهها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح میگذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آنها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
فلسفه در شعر حسین پناهی
شعر بهانه، حسین پناهی به شیوهای ساده اما سرشار از استعاره، از انزوای انسان در جهان مدرن میگوید؛ عصری که «عصر والیوم بود و فلسفه»، عصری که دردها را یا در قرصها حل میکنند یا در اندیشهها، اما هیچکدام التیام نمیبخشند.
در این شعر، انتظار معشوق، انتظار خدا، انتظار معنایی گمشده در زندگی، همگی در هم تنیدهاند. شاعر نه به طبیعت پناه میبرد، نه به ستارگان؛ نه خاک نجاتش میدهد، نه شمارش ستارهها به او آرامش میبخشد. تنها یک سؤال میماند: «چرا صدایم کردی؟» این سؤال، عصاره فلسفهی شعری پناهی است؛ همان «چرا»یی که به گفته خودش، مقصر همه چیز است.
شعر «بهانه» مثل بسیاری از آثار پناهی، در مرز میان فلسفه ذهنی و عینی حرکت میکند؛ پرسشی از بودن، از معنا، از رسالت کوچک آدمی در جهانی عظیم. رسالتی که شاید چیزی جز عبور دو استکان چای داغ از دل این همه جنگ و خون نباشد؛ همان شفافیت و سادگی کودکانهای که پناهی در حسرت بازگشت به آن بود.