
راهنماتو- وقتی شعر از فرم ادبی فراتر میرود و به آیینهای برای مواجهه با تاریکیهای درون تبدیل میشود، دیگر نه صرفاً واژه، که تجربهی عمیقِ «بودن» و «شدن» است. حسین پناهی با زبانی هذیانی و سمبلیک، ما را به مرزهای ناپیدای روان میبرد؛ جایی که آتش، عروسی، و سکوت، استعارههایی از پذیرش، سوگ، و تولدی دیگرند.
به گزارش راهنماتو، در جهان امروز، که اضطراب و تنهایی، واژههایی همپایهی نفسکشیدن شدهاند، ادبیات دیگر فقط ابزاری برای لذت یا زیباییشناسی نیست؛ بلکه پناهگاهیست برای روانِ زخمی، فرصتیست برای دیدن، لمس کردن و حتی آشتیکردن با آنچه سالها در تاریکی دفن شده است.
شعر «پیپهای بیتوتون» حسین پناهی درست در همین نقطه میدرخشد. جایی میان رؤیا و واقعیت. شعری که نه فقط خوانده، بلکه تجربه میشود؛ مثل جلسهای عمیق از رواندرمانی، که طی آن مخاطب با تکتک جملهها از لایهای از خود عبور میکند، تا در نهایت، به آغوش کشیدن آتش و خاکسترشدن، معنای تازهای از زایش و یگانگی بیابد.
این نوشتار، تلاشیست برای شنیدن صدای آن فاختهای که پناهی در دل تاریکی میشنود؛ و برای گشودن روزنهای کوچک به سوی روشناییای که تنها در دل شب، خود را آشکار میکند.
بیشتر بخوانید: شعردرمانی؛ مدارا با ناکامیهای زندگی در شعر کارگاه حریر پروین اعتصامی
بیشتر بخوانید: در فیلم Final Destination Bloodlines، مخلوطکن به کابوس تبدیل میشود!
بیشتر بخوانید: زیباترین نقاشیهای ایرانی؛ شمایلی از حضرت رسول که صنیعالملک آن را شبیه رافائل کشید
شعر «پیپهای بیتوتون» از حسین پناهی
بر آستانه ی در
سایه یی بر تنهاییم افتاد
بی آن که به من مجال سلامی دهد
گفت:عروسم می شوی؟
نه برای آیینه چاره یی مانده بود
و نه برای پاهای من!
بادام بودم به لحظه حضور هزار شکوفه بر قامتم!
هزار جوش!
به کدام عالم بودم... فراموشم شد!
گفتم:
بهتر نبود به تک سرفه یی
با خبرم می کردی از حضور غیر؟
غیری نبود انگار...
لایه های برف بر شانه های پهناورش ذوب می شد!
عروسم می شوی؟
اسب سفیدش بر آخور رویاهایی که نمی دیدم شیهه می کشید!
پس آمده بود!؟
شاهزاده همه ی انتظاراتِ من!
هم او که همۀ جاده را با اشکِ چشمُ خون دل،
آبُ جاروی قدومش کردم!
گفتم:بهتر نبود،
از تشنه گی یا گرسنه گی چیزی می گفتی به بهانه!؟
به کدام عالم بودم؟
احساسی غریب در رگ هایم با خون تلمبه می شد!
سیال!
گربه ی سیاه،
خوابیده بر رف و این همه گلوله های زرد!
کلاف های کلافه در بی کلافگی!
زندگی هرگز با یکی بود و یکی نبود آغاز نمی شود!
تو باید کلاغ می شدی سیاهِ بی نوا
و کبوترانِ سفیدم در نور و لب خند...
سر به کرشمه بالا آوردم تا نگاهش کنم
و خوب می دانستم سایه ها قبل رویت نیستند!
مگر آن ها را در خوابی یه خیالی دیده باشی
و من بی خوابُ بی خیال چشم محال می چرخاندم به شناختنش!
حالا دیگر دستانم به وضوح می لرزید...
عروسم می شوی؟
آری! حالا دیگر به وضوح دستانم می لرزید!
دلم و چشمانم!
حالا دیگر گیج تر از همیشه تاب می خوردم بر لحظه!
دو نفس مانده به بی هوشی!
بر سقوطی که انتها نداشت!
می لرزید همه وجودم،
بر بذل بخشش بکارت روحم به حلال هر آیینی!
چرا که مرد من آمده بود!
می لرزیدم چون دانهُ برف!
تا کی آب شوم بر لحظه کدام نفس شعله ورم...
فارغ شده بودم یک دم از کلاف بود و نبود!
حالا دیگر من بودم،چون او بود!
بی نیاز از تحلیل دل گیر عشق
و تبعید زیباترین احساس مان به دورترین نقاط!
هم آوا با دانه ی لوبیا،
در لخظه ی شکاف درد آخرین گلبرگ هایم!
حالا می توانستم تنها برای خودم گریه کنم!
مجالی که هرگز نصیبم نبود!
حالا دیگر برای خودم گیج بودم!
حالا دیگرخود خود خودم بودم!
سرمست،
چون باد!
چون برف!
در من هزار آهنگ ناشنیده آواز می شد!
فریبای بقاء را به حیرت می سوختم،
در افسانه شیرین درد زایمان
هزار من در من به فریاد لب می لرزاند!
حقیقت این جاست!
این جا!
آهای!!!
ای همه ی دل های پاکی که در روشنی به دنبال حقیقتید!
حقیقت اینجاست! درتاریکی!
درتاریکی های بی شمار جستجوهامان!
در نمی دانم ها...
سبک بال از هر می دانم حقیری که بار دلم شده بود،
حالا دیگر هیچ نمی دانستم!
نقطه ی ذوبم کجاست؟
در کدام تقاطع؟
نمی دانستم
و چه لذت بخش است اعتراف صادقانه ی نمی دانم!
عروسم می شوی؟
نافم را به نیت او بریده بودند!
می گریخت با جرقه ها،
جرقه های دل آزار پیشم!
پس سوال،نفس بن بست مطلق بودن نیست!
اطاق خدا بود!
آستانه خدا بود!
آتش خدا بود!
برف خدا بود!
من سرشار از خدا بودم
و چه زیبا و اعجاب انگیز است،
آن لحظه که چشم در چشم خدا
خالی می شوی از می دانم های حقیر خویش!
پیامبر برف!
پیامبر آستانه!
پیامبر کاج!
کفایت می کند ذهن گرد گرفته ی تو را،
در برابر هم او که تو را خواست!
بودن یا نبودن:
بودن! آری!
لذت بخش تر از مرگ،لذتی بخشیده ایم افسوس!
عروسم می شوی؟
خمار آلوده به سمت آتش چشم خواباندم،
در هذیان های پاک تبی که مرا می ساخت!
دلم مهربانی را می جست!
چونان لبان کودکی که می داند یشم حیاتش کجاست!
تمرکز ریشه ها در ساخت گلبرگ!
عروسم می شوی؟
در من،
در دل من هنوز هزار آهنگ می شد سکوت
و من گویی هزار تکه شده بودم!
هزار من،
در سکوت صدای مردانه اش میپیچید
و من ها تکرار می کردند!
سوگند به روشنایی های روحم،
که نجویم حقیقت را
جز به تاریکی!
نا نداشتم به لحظه ی انفجار هزار گل نرگس
تکرار کن
و من با لب های سنگین سنگی ام تکرار می کردم
آهای!
ای همه ی دل های پاکی که در روشنی به دنبال حقیقتید!
مشکل من نیست که می گویم!
مشکل توست که می شنوی!
من حرف می زنم،چون فاخته که آواز می خواند!
تحلیل کنید آواز فاخته را،
به قدرت سلامت حضور آوازش!
نیک تحلیل کنید ومباد که به تهمت ناروا
کلاغ را به بد آوایی متهم سازید!
زوزه ی گرگ آیا،
بر کوه سترگُ سفید رو به رو،
مکمل لذت تماشایتان نیست؟
عروسم می شوی؟
به مه غلیظ خیره شو
و به سکوت جواب بده طعنه ی گرگ را،
که بر دوش من رسالت شنیده یی جایی!
کِش می آمد کلمات،
در گریز از شرم کلمه بودن خویش گوییا!
چشم ها را گرد کن و زبان به شکلک بیرون بیاور،
تا بل بخندد کودک ایستاده بر عرشه!
هر چند که به یقین،
عالِم به غرق ناگزیر این کشتی باشی!
عروسم می شوی؟
نه پیر مرد،
نه جوان!
نه زشت بود،
نه زیبا!
همان بود که باید!
پندار که فرشتگان در رفتُ آمد یک خلقت شگفتند!
بی هوشی من بود،یا خوابی به بی هوشی؟
عالم می لرزید در کوبش آن همه طبلُ او منشور می خواند:
جهیزت عشق،
به پاس مهریه ات که جاودانگی ست!
و گفت:
همه ی دریاها از آن تو،
یک کوزه آب از آن من،
همه ی کوه ها از آن تو،
یک صخره از آن من!
همه ی جنگل ها از آن تو،
یک گلدان از آن من!
راضی نمی شوی اگر...
جهانُ هر چه در اوست از آن تو!
تنها یک ستاره از آن من!
روا مدار که بمیرم
و ندانم به کدام آیینم!!
سر که از گِرهِ دستان برداشتم،
جز تازیکی هیچ کس آن جا نبود!
من بودمُ
آتشی که می سوخت
و آستانه یی که قاب سیاه بود از شب!
پس آغوش باز کردم
و با همه ی وجود او را در آغوش فشردم!
آتش را
دل به دل،
پیشانی به پیشانی...
آن گاه به خود آمدم
که مشتی خاکستر بیش نبودم!
آری!
این چنین بود،
حکایت شب زفاف منُ فلسفه!
گفتوگوی تمثیلی حسین پناهی با ناخودآگاه انسان
حسین پناهی در این شعر بلند و شطحگونه، نهتنها روایتی شاعرانه از یک تجربهی درونی میسازد، بلکه ساختار شعر را بدل به مسیری درمانگرانه میکند؛ مسیری که از هجوم ناگهانی یک «سایه» آغاز میشود؛ سایهای که به زبان یونگی، نماد وجوه سرکوبشده، واپسرانده و اغلب نادیده گرفتهشدهی روان فرد است. پرسش «عروسم میشوی؟» به شکلی کوبنده و رازآلود، مانند ضربهای به درِ ضمیر ناخودآگاه وارد میشود؛ جایی که آگاهی، دیگر مطمئن نیست، و گامزدن در مرزهای خیال و واقعیت، به امری اجتنابناپذیر تبدیل میشود. این شعر، نمایش مواجههای بیواسطه است با ترس از تغییر، ترس از اتصال، و در عین حال میل عمیق به یکی شدن، به تمامیت روان.
در این ساختار، عروسی نه یک پیوند بیرونی، که استعارهای از اتحاد درونیست: یکیشدن با بخشی از خود که سالها نادیده گرفته شده. شاعر در جریان این مواجهه، لایهلایه از خود بیرونی فاصله میگیرد و به عمق روان میرسد؛ جایی که «دانه برف»، «پیامبر کاج»، «گرگ»، «کلاغ» و «آتشی که میسوزاند»، همگی نشانههای سفر روانیاند؛ سمبلهایی از دگردیسی، تطهیر و حتی مرگ ایگو (خودِ سطحی). لحظهی آغوشکشیدن آتش، نقطهی اوج این تطهیر است؛ جایی که سوختن، نه پایان که آغاز است: آغاز یکیشدن با بخشی از روان که همیشه منتظر پیوند بوده است. این پیوند در معنای درمانیاش، نشانهایست از «ادغام»، از پذیرفتن همهی آنچه هستم، با نور و تاریکیاش. شعر پناهی، همچون یک جلسهی رواندرمانی عمیق، مخاطب را از پرسشهای سطحی به تزلزل بنیادهای شناختی و در نهایت، به پذیرش روشن و جسورانهی حقیقت درون رهنمون میشود.