
راهنماتو- در شعر فارسی، آنجا که سخن از عشق میرود، کلمات سرشار از شور و شیداییاند. اما در غزل شکوهمند صائب تبریزی، «درد» خود به لذتی بدل میشود که عاشق از آن نمیگریزد، بلکه در آن آشیان میگیرد. در این غزل، وصال پایانِ راه نیست، و هجران، پردهای است بر رازهای جاودان عشق. شیرینی این درد چنان است که حتی افلاطون نیز در وصف آن درمیماند.
به گزارش راهنماتو، گاهی کلمهای ساده، زخمی در جان مینشاند که نه برای درمان آمده و نه برای فراموشی. در این جهان، عشقی هست که مقصدش وصال نیست، بل شور حرکت است؛ تپشی بیپایان که در دل عاشق میپیچد و او را از خویشتن به در میبرد.
در ادبیات فارسی، این عشق نهفقط تجربهای انسانی، که راز خلقتی الهیست که شاعران را از خاموشی به فریاد میکشاند. غزلهایی که از درد میگویند، اغلب زیباتر از آنهایی هستند که از راحتی و کامروایی سخن میرانند. زیرا در درد، رازی نهفته است که در وصال گم میشود؛ و شاعری چون صائب تبریزی، استاد بیان این دردهای شیرین است.
شعری که در پیش رو دارید، نه فقط واگویهای از شوق عاشقانه است، بلکه تجلی هنریِ رنجیست که عاشق را از خاک به افلاک میبرد. این شعر، مرزیست میان رنج و لذت، میان طلب و وصال، میان زمین و آسمان. در آن، کلمات چون شعلههایی گرم، درد عشق را نمیسوزانند، بلکه آن را گرامی میدارند. برای درک تمامعیار این غزل، باید دل را به آتش آن سپرد؛ آتشی که افلاطون نیز در رسالۀ فایدروس از گرمایش سخن میگوید: گرمایی که میسوزاند، اما زنده میکند.
غزل شمارهٔ ۶۹۱۹ از صائب تبریزی
قطع نظر چگونه ز جانان کند، کسی؟
از ماه مصر آینه پنهان کند، کسی
در حفظ خنده آن دهن تنگ عاجزست
چون شور حشر را به نمکدان کند، کسی؟
کوته زبان خامه و مکتوب تنگ ظرف
اظهار شوق خود به چه عنوان کند، کسی؟
واصل توان به بحر ازین جویبار شد
با تیغ چون مضایقه در جان کند، کسی؟
دردی است درد عشق ز جان خوشگوارتر
این درد را برای چه درمان کند، کسی؟
بستن نظر ز تازه خطان بی بصیرتی است
چون در بهار پشت به بستان کند، کسی؟
تا ممکن است گوشه گرفتن ز مردمان
اوراق عمر را چه پریشان کند، کسی؟
در حفظ عشق، پرده ناموس عاجزست
چون ماه را نهفته به دامان کند، کسی؟
در شوره زار، تخم ندامت ثمر دهد
افتادگی چرا به خسیسان کند کسی؟
عمر دوباره یافت زلیخا ز ماه مصر
اوقات به که صرف عزیزان کند، کسی
تا می توان ز تیغ شهادت حیات یافت
لب تر چرا به چشمه حیوان کند، کسی؟
تا می توان شدن هدف سنگ کودکان
از شهر رو چرا به بیابان کند، کسی؟
در تنگنای جسم زند دل چه دست و پا؟
در عرصه تنور چه طوفان کند، کسی؟
با خلق حرف سخت زدن از جنون بود
اطفال را چه سنگ به دامان کند، کسی؟
یوسف شنیده ای که ز اخوان چها کشید
صائب چه اعتماد به اخوان کنند، کسی؟
شکوه درد، در هندسهی عشق افلاطونی و غزلیات صائب
در سنت فلسفی افلاطون، عشق نه صرفاً کششی جسمانی، بلکه حرکتی روحانی از محسوس به سوی معقول، از زیبایی ظاهری به حقیقت جاودانه است. در فایدروس، افلاطون «عاشق حقیقی» را انسانی میداند که در جدایی از معشوق، دچار سوز و گداز میشود و در حضور او به آرامش میرسد، چرا که این عشق، میل بازگشت روح به اصل خویش است. درد عشق در نزد افلاطون، نه مایهی نکبت، بلکه نشانهی بیداری روح است؛ رنجی که شیرینیاش از آن روست که نشانی از حقیقتی والاتر را با خود دارد.
با این پیشفرض، غزل صائب تبریزی، آیینهای تمامنما از این نگاه بلند به عشق است. او در بیت مشهور:
دردیست درد عشق ز جان خوشگوارتر / این درد را برای چه درمان کند کسی؟
نهتنها بر لذت درونمایۀ درد تأکید دارد، بلکه از علاج آن ابا دارد؛ زیرا این درد، خود غایت است، نه وسیله. صائب در اینجا، در هماهنگی تام با افلاطون، عشق را دردی میبیند که عاشق را از خود میرهاند و به ساحت دیگری میبرد؛ ساحت تعالی و راز. بسیاری از ابیات این غزل، بیانگر شور و نیرویی هستند که در دل عاشق برای رسیدن به حقیقت وجود دارد، نه برای کامجویی و وصال ظاهری.
صائب میپرسد:
قطع نظر چگونه ز جانان کند کسی؟
و بارها نشان میدهد که دل بریدن از معشوق، حتی اگر مایهی رنج باشد، خلاف طبع عاشق است. عشق در این نگاه، چنان در جان تافته که هیچ نیرویی را یارای جدایی نیست. چنانکه افلاطون نیز معتقد است: «عاشق حقیقی، در آرزوی اتحاد با زیبایی است، ولو آنکه این آرزو در فراق تجلی کند.»
در ابیاتی چون:
کوته زبان خامه و مکتوب تنگظرف / اظهار شوق خود به چه عنوان کند کسی؟
تا میتوان شدن هدف سنگ کودکان / از شهر رو، چرا به بیابان کند کسی؟
شاعر از تنگی زبان و بیمهری عالم مینالد، اما دل در گرو بیابان دارد؛ بیابانی که همانقدر که دور از جمع است، به معشوق نزدیکتر است. این تصویرسازی، یادآور مهاجرت روحانی در افلاطون است، جایی که عاشق با ترک آسایشها و مناسبات اجتماعی، در راه معشوق قدم میگذارد، ولو آنکه خار و خفت نصیبش شود. در ساحت این شعر، رنج و عشق از یکدیگر جداییناپذیرند. گویی هر جا درد هست، آنجا مسیر معشوق است و هر جا آرامش و راحت، گور عشق.
صائب در غزلی دیگر حتی وصال را عامل مرگ شوق میداند:
دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش / که آب زندگانی هم کند خاموش آتش را
این نگاه، تصویری است از عشقی افلاطونی که هرگز به پایان نمیرسد، زیرا پایان، خاموشیست؛ اما استمرار هجران، استمرار پرواز است. در نهایت، میتوان گفت که صائب در این غزل، درد عشق را نهتنها یک تجربه احساسی، بلکه یک ارزش معرفتی و هستیشناختی میداند؛ درد، نشانۀ پیوند با حقیقتیست که در این جهان به تمامی به دست نمیآید، اما در جستجوی آن، روح تعالی مییابد. و این همان عشقیست که افلاطون میگوید: عاشق، در راهش بال میگیرد.