
راهنماتو- در میان واژههایی که از «غم» غریبزادهای ساختهاند، صدای شاملو میپیچد: «بیآرزو چه میکنی ای دوست؟» آیا در جهانی بیآرزو، غم هنوز آشناست؟ و آیا عاشقترین شاعر ایران، در این خاموشی، با مردهای حرف میزند یا با خودی که هنوز زنده است؟
به گزارش راهنماتو، عشق، همواره با فریاد از وجود شعله نمیکشد؛ گاهی به نجوا بدل میشود. به زمستانی خاموش، به گریهای بیاشک. در یکی از کوتاهترین اما سنگینترین شعرهای احمد شاملو، پرسشی طرح میشود که نهفقط پاسخی عاشقانه، که پاسخ به هستی خود ماست: بیآرزو چه میکنی ای دوست؟ این شعر، با لحنی آرام اما زخمی، ما را به سفری درونی میبرد؛ جایی که شاعر نه با امید، بلکه با خاطرهی آن زندگی میکند. او با یکی مرده سخن میگوید، اما آیا این مرده بیرون از اوست یا درون خودش خفته؟ با ما همراه باشید تا در لایههای تاریک و زیبای این قطعه، قدم بزنیم؛ شاید بتوانیم آنچه را شاملو در سکوت گفته، در فریاد زندگیمان بشنویم.
شعر «بیآرزو چه میکنی ای دوست؟» از احمد شاملو
بیآرزو چه میکنی ای دوست؟
به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن میگویم.
شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ
دیرگاهها میگذرد.
اشکِ بیبهانهام آیا
تلخهی این تالاب نیست؟
از این گونه
بیاشک
به چه میگریی؟
مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.
به هر اندازه که بیگانهوار
به شانهبَرَت سَر نهم
سنگباری آشناست
سنگباری آشناست غم.
نجوایی از اعماق بیآرزویی در شعر شاملو
این شعر کوتاه، اما پُرمغز از احمد شاملو، همانند زمزمهای در تاریکی، پرسشی بنیادین را در خود دارد: «بیآرزو چه میکنی ای دوست؟» این پرسش، نه فقط یک دغدغهٔ فردی، که تجلی بحران هستی انسان معاصر است؛ انسانی که در جهانی پر از هیاهوی بیمعنا، ناگهان با خلأیی مطلق روبهرو میشود: خلأ آرزو.
شاملو در این قطعه، با هنرمندی شاعرانهاش، از سطح توصیف و تصویر عبور میکند و مستقیماً به لایههای زیرین روان و ناخودآگاه بشر نفوذ میکند؛ جایی که واژگانی چون ملال، مرگ، خاطره، سکوت و غم، بهسان عناصر یک کهکشان سوگ، به دور محوری خاموش میچرخند.
شعر نهتنها روایت یک دلتنگی است، بلکه انعکاس مواجههای عمیق با «ازدسترفتگی معنا» است؛ مواجههای که در آن، حتی اشک بهعنوان نماد انفجار عاطفی، دیگر کارکرد خود را از دست داده و به سکوتی تلخ بدل شده است: «بیاشک به چه میگریی؟» این پرسش راوی، بیش از آنکه مخاطب را بنوازد، او را در برابر خلا وجودیاش قرار میدهد.
شاعر با کسی سخن میگوید که «مرده» است، اما این مرده میتواند معشوقی واقعی باشد، یا بخشی از خود شاعر که دیگر نمیتپد. شاملو در اینجا مرز بین زندگی و مرگ را محو میکند و از خلال آن، تصویری از زیست در آستانه خلق مینماید؛ جایی که نه مرگ کامل است، نه زندگی پویا.
از منظر زبان و ساختار، شعر از ایجاز و خودفروکاهی بهره میبرد؛ واژگان اندکاند، اما لحن آنچنان اشباع از احساس و وقار است که سنگینیاش را با همهٔ وجود حس میکنیم. «سنگباری آشناست غم»، جملهایست که نه تنها از یک آگاهی شاعرانه، بلکه از زندگیِ مکرر در اندوهی همیشگی حکایت دارد.
این غم، دیگر نه بیگانه که «آشنا»ست؛ همراهیست قدیمی که شاعر چارهای جز همزیستی با آن ندارد. اینجا، عشق دیگر شور و فریاد نیست؛ بلکه نوعی سکون و پذیرش است. پذیرشِ رنج بهمثابه بخشی جداییناپذیر از عشق.
بنابراین، این شعر با ظاهری ساده اما روحی چندلایه، بازتابیست از رنجی که با عشق درآمیخته و بهجای نجات، به جاودانگی رسیده است. شعری که نه از اندوه شکایت میکند، نه از زندگی میگریزد؛ بلکه به گونهای وقارمند و آرام، از زیستن در دل فقدان سخن میگوید. شاملو در اینجا نهتنها عاشق، بلکه شهید خاموشی آرزوست.