زیباترین اشعار فارسی؛ ماجرای شعر جنگل عطرآلود حمید مصدق از زبان نسرین‌دخت خطاط

اگر در میان اشعار بودلر به زبان اصلی گشتی بزنیم، شاید خوش‌اقبال باشیم که یکی از زیباترین سروده‌های حمید مصدق را به زبان مادری‌اش بخوانیم. در نشست انجمن ویراستاران، نسرین‌دخت خطاط روایت جالبی از چگونگی سرودن این شعر توسط حمید مصدق روایت می‌کند.

شناسه خبر: ۴۴۶۹۴۲
زیباترین اشعار فارسی؛ ماجرای شعر جنگل عطرآلود حمید مصدق از زبان نسرین‌دخت خطاط

راهنماتو- ترجمه شعر در دنیای ادبیات از سخت‌ترین هنرهاست؛ مگر آن‌که مترجم بتواند به ژرفای احساس آن نفوذ کند. نسرین‌دخت خطاط در نشست انجمن ویراستاران از چالش‌های ترجمه شعر و ماجرای اقتباس حمید مصدق از یکی از سروده‌های بودلر سخن می‌گوید.

به گزارش راهنماتو، در میان نشست‌های برگزارشده در سی‌وششمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران، نشست انجمن ویراستاران ـ که برای نخستین‌بار در این رویداد فرهنگی برگزار شد ـ توجه بسیاری از اهالی قلم را به خود جلب کرد؛ رویدادی که محملی بود برای گفت‌وگوی شاعر، نویسنده و مترجم. از جمله مهمانان این نشست، نسرین‌دخت خطاط، مترجم و پژوهشگر زبان فرانسه بود که با طرح مباحثی در باب ترجمه شعر، فضای جلسه را به تأملی جدی‌تر کشاند.

یکی از محورهای اصلی این نشست، پرسشی بود که همواره ذهن مترجمان شعر را درگیر کرده است: آیا وفاداری به وزن و عروض در ترجمه شعر ضرورتی اجتناب‌ناپذیر است یا می‌توان از قالب‌های نو بهره گرفت؟ خطاط در پاسخ به این پرسش، روایتی شنیدنی از تجربه‌ی حمید مصدق در سرودن شعر «قصیده آبی خاکستری سیاه» ـ یا آن‌گونه که بیشتر شناخته می‌شود، «جنگل عطرآلود» ـ مطرح کرد؛ شعری که به گفته او، ریشه در یکی از اشعار بودلر دارد. در ادامه، ضمن نگاهی به این سروده، به بازخوانی سخنان نسرین‌دخت خطاط در این زمینه می‌پردازیم.

DSC00493

عکاس: محمدحسن حاجیوندی

شعر «قصیده آبی خاکستری سیاه» از حمید مصدق

 

در شبان غم تنهایى خویش
عابد چشم سخنگوى توام
من در این تاریکى
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوى توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بى پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوى تو
موج دریاى خیال
کاش با زورق اندیشه شبى
از شط گیسوى مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مى کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر مى کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاى تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه من
گرم رقصى موزون
کاشکى پنجه من
در شب گیسوى پر پیچ تو راهى مى جست
چشم من چشمه ى زاینده ى اشک
گونه ام بستر رود
کاشکى همچو حبابى بر آب
در نگاه تو رها مى شدم از بود و نبود
شب تهى از مهتاب
شب تهى از اختر

ابر خاکسترى بى باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکسترى بى باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ى خاکسترى سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوى توام هست
اما
تلخى سرد کدورت در تو
پاى پوینده ى راهم بسته
ابر خاکسترى بى باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واى ، باران
باران ؛
شیشه ى پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسى نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربى رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مى پرد مرغ نگاهم تا دور
واى ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیاى فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایى گلهاى امیدم را در رؤیاها مى بینم
و ندایى که به من مى گوید :
“گر چه شب تاریک است
دل قوى دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن مى بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مى چیند
آسمانها آبى
پر مرغان صداقت آبى ست
دیده در آینه ى صبح تو را مى بیند
از گریبان تو صبح صادق
مى گشاید پر و بال

تو گل سرخ منى
تو گل یاسمنى
تو چنان شبنم پاک سحرى ؟
نه
از آن پاکترى
تو بهارى ؟
نه
بهاران از توست
از تو مى گیرد وام
هر بهار این همه زیبایى را
هوس باغ و بهارانم نیست
اى بهین باغ و بهارانم تو
سبزى چشم تو
دریاى خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
اى تو چشمانت سبز
در من این سبزى هذیان از توست
زندگى از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان مى کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستى خود را دادم
آه سرگشتگى ام در پى آن گوهر مقصود چرا
در پى گمشده ى خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبى اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
و سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهاى فرومانده خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنى پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایى را
بگذاز از زیور و آراستگى
من تو را با خود تا خانه ى خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگى
چه صفایى دارد
آرى از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن مى بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسى عروسکهاى
خواهر کوچک خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتى نیست ز دارایى داماد و عروس
صحبت از سادگى و کودکى است
چهره اى نیست عبوس
خواهر کوچک من
در شب جشن عروسى عروسکهایش مى رقصد
خواهر کوچک من
امپراتورى پر وسعت خود را هر روز
شوکتى مى بخشد
خواهر کوچک من نام تو را مى داند
نام تو را مى خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ى خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمى گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبى بود و چه فرخنده شبى
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ى شاد
از لبان تو شنید :
“زندگى رویا نیست
زندگى زیبایى ست
مى توان
بر درختى تهى از بار ، زدن پیوندى
مى توان در دل این مزرعه ى خشک و تهى بذرى ریخت
مى توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ى شیرینى ست
کودک چشم من از قصه ى تو مى خوابد
قصه ى نغز تو از غصه تهى ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته اى اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند

در دلم آرزوى آمدنت مى میرد
رفته اى اینک ، اما آیا
باز برمى گردى ؟
چه تمناى محالى دارم!
خنده ام مى گیرد
چه شبى بود و چه روزى افسوس
با شبان رازى بود
روزها شورى داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هى ، هى
مى پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها مى کردیم
آرزو مى کردم
دشت سرشار ز سبرسبزى رویا ها را
من گمان مى کردم
دوستى همچون سروى سرسبز
چارفصلش همه آراستگى ست
من چه مى دانستم
هیبت باد زمستانى هست
من چه مى دانستم
سبزه مى پژمرد از بى آبى
سبزه یخ مى زند از سردى دى
من چه مى دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بى خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهى سرسبز
سر برآورد درختى شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایى
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانى یک رشته گسست
چه امیدى ، چه امید ؟
چه نهالى که نشاندم من و بى بر گردید
دل من مى سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمى به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه مى اندیشم
مى توانى تو به لبخندى این فاصله را بردارى
تو توانایى بخشش دارى
دستهاى تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانى بخشد
چشمهاى تو به من مى بخشد
شور عشق و مستى
و تو چون مصرع شعرى زیبا
سطر برجسته اى از زندگى من هستى
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهى دیگر
رونقى دیگر هست
مى توانى تو به من
زندگانى بخشى
یا بگیرى از من
آنچه را مى بخشى
من به بى سامانى
باد را مى مانم
من به سرگردانى
ابر را مى مانم
من به آراستگى خندیدم
من ژولیده به آراستگى خندیدم
سنگ طفلى ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه مى آشفت
قصه ى بى سر و سامانى من
باد با برگ درختان مى گفت
باد با من مى گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور مى کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه مى بینم ، مى بینم
تو به اندازه ى تنهایى من خوشبختى
من به اندازه ى زیبایى تو غمگینم
چه امید عبثى
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستى من ، هستى من
تو همه زندگى من هستى
تو چه دارى ؟
همه چیز
تو چه کم دارى ؟ هیچ
بى تو در مى یابم
چون چناران کهن
از درون تلخى واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو مى کردم
که تو خواننده ى شعرم باشى
راستى شعر مرا مى خوانى ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ى شعرم باشى
کاشکى شعر مرا مى خواندى
بى تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بى تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ى باد
بى تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بى سرو سامان
بى تو – اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بى تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ى من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادى
نه خروش
بى تو دیو وحشت
هر زمان مى دردم
بى تو احساس من از زندگى بى بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم

چه کسى خواهد دید
مردنم را بى تو ؟
بى تو مردم ، مردم
گاه مى اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس مى گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسى مى شنوى ، روى تو را
کاشکى مى دیدم
شانه بالازدنت را
بى قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاشکى مى دیدم
من به خود مى گویم:
” چه کسى باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولى ، اى باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردى
و جهان را به سموم نفست ویران کردى
باد کولى تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبى بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتى همه جا ؟
آن غبارى که برانگیزاندى
سخت افزون مى کرد
تیرگى را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفى[؟]
بوى خون داشت ، افق خونین بود
کولى باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه مى کردى هنگام غروب
تو به من مى گفتى :
” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “
من سفر مى کردم
و در آن تنگ غروب
یاد مى کردم از آن تلخى گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهى
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایى گلها در دشت
باز برمى گردم
و صدا مى زنم :
” آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کن پنجره را
که پرستو مى شوید در چشمه ى نور
که قنارى مى خواند
مى خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا مى زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بى تو
بى تو مى رفتم ، مى رفتم ، تنها ، تنها
وصبورى مرا
کوه تحسین مى کرد
من اگر سوى تو برمى گردم
دست من خالى نیست
کاروانهاى محبت با خویش
ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایى گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من مى خندى
من صدا مى زنم :
” آی باز کن پنجره را “
پنجره را می بندى
با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست
چه کسى مى خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوى
خویشتنى
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزى
همه برمى خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینى
چه کسى برخیزد ؟
چه کسى با دشمن بستیزد ؟
چه کسى
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را مى گویند
کوهها شعر مرا مى خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ى اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ى پرهیز که چه ؟
در من این شعله ى عصیان نیاز
در تو دمسردى پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از
متلاشى شدن دوستى است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایى با شور ؟
و جدایى با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشى
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه اى ست
با غبارى از غم
تو به لبخندى از این آینه بزداى غبار
آشیان تهى دست مرا
مرغ دستان تو پر مى سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادى که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهى بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشى من
هست برهان فراموشى من

DSC00501

عکاس: محمدحسن حاجیوندی:سمت چپ تصویر خانم مهشید نونهالی عضو انجمن صنفی ویراستاران و سمت راست خانم نسرین‌دخت خطاط از مهمانان انجمن

آیا مترجم شعر باید شاعر باشد؟ پاسخ نسرین‌دخت خطاط در نشست انجمن ویراستاران

در یکی از نشست‌های تخصصی انجمن ویراستاران که در سی‌وششمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران برگزار شد، بحثی جالب درباره نسبت شعر و ترجمه شعر درگرفت. نسرین‌دخت خطاط، مترجم و پژوهشگر زبان فرانسه، مهمان این نشست بود و در پاسخ به این پرسش که «آیا مترجم شعر باید خود نیز شاعر باشد؟»، نکته‌ای تأمل‌برانگیز مطرح کرد.

او سخن خود را با ارجاعی شاعرانه آغاز کرد: «در پاسخ به این سؤال به شعری از بودلر برخوردم؛ شعر معروف گیسوان (La Chevelure).» سپس با شور خاصی ادامه داد که چگونه به‌صورت تصادفی متوجه شباهتی میان این شعر و یکی از مشهورترین سروده‌های حمید مصدق شده است.

مصدق، بی‌آن‌که شعر بودلر را به شکل کلاسیک ترجمه کرده باشد، در شعر «در شبانِ غمِ تنهاییِ خویش... من در این تیره شب جان‌فرسا، زائر ظلمتِ گیسوی توام»، فضایی را ترسیم می‌کند که به طرز شگفت‌انگیزی یادآور همان تصاویر و استعاره‌های بودلر است. خطاط با اشاره به توصیف گیسوان معشوق در شعر مصدق، به ترکیب «جنگل عطرآلود» رسید؛ ترکیبی که در شعر بودلر با عنوان Forêt aromatique آمده و به‌زعم او، نمی‌تواند صرفاً یک تصادف شاعرانه باشد.

به گفته‌ی خطاط، مصدق نه ترجمه کرده و نه تقلید، بلکه تنها یک استعاره را وام گرفته و آن را در فضایی ایرانی، عاشقانه و دریایی بازآفرینی کرده است. «این کار، ترجمه نیست؛ این شعر است. مصدق شاعر بوده، نه مترجم، اما تأثیرپذیری‌اش عمیق و هنرمندانه است.»

با این مقدمه، خطاط به اصل پرسش بازگشت: «مترجم الزاماً نباید شاعر باشد. یک شاعر، رهاست؛ اما مترجم در بند. مترجم مقید است به معنا، زبان، ریتم و حال‌وهوای متن. آن‌چه یک مترجم شعر نیاز دارد، نه الزاماً طبع شاعری، بلکه حس زبانی قوی، دقت در واژه‌گزینی و ممارست در بازی با کلمات است.»

او بر این نکته تأکید کرد که یک مترجم باید از صبح تا شب در میان واژه‌ها بلولد، بگردد، و بجوید که «چه واژه‌ای می‌تواند جایگزین واژه‌ای دیگر باشد». این نه به خاطر احساسات شاعرانه یا لحظه‌ای عاشقانه در شب مهتابی، بلکه به‌دلیل شناختی عمیق از زبان و ظرفیت‌های آن است. با این حال، خطاط تأکید کرد که الهام گرفتن، حتی برای مترجم، ممکن است و گاهی به زیبایی‌های شاعرانه در متن برگردانده‌شده می‌انجامد.

نشست با استقبال خوبی از سوی حاضران روبه‌رو شد و این بخش از سخنان خطاط، شاید یکی از صمیمی‌ترین و دقیق‌ترین روایت‌هایی بود که میان ترجمه، شعر و الهام، پلی از تجربه و زبان ساخت.

نویسنده : طناز حسینی فر
نظرات
پربازدیدترین خبرها