
راهنماتو- در برههای از تاریخ ایستادهایم که آدمها تبدیل به مومیاییهایی یخزده شدهاند؛ این دقیقا رودرروی احساسات اومانیستی دوره رنسانس قرار میگیرد که در آن انسان در بلندبالا ایستاده بود. آیدین آغداشلو با در هم کوبیدن یکی از مشهورترین آثار دوره رنسانس، گذر از تابستان به زمستان را به شکلی خوفناک به تصویر کشیده و جسمی بیهویت را نشان میدهد که انگار به هراس افتاده.
به گزارش راهنماتو، در نخستین نگاه، همهچیز آرام است حتی این چهره تاریخی که به جای صورت، تکهای چوب است. تابستانی روشن، آرامشبخش و نوستالژیک در دوردست. اما کافیست چند ثانیه بیشتر مکث کنید تا سرمایی ناشناخته از دل تابلو بیرون بزند.
پیشزمینه اما، چیزی نیست جز زمستانی تمامعیار: پیکری بیجان، چوبی و تهی، ایستاده در برابر گرمایی که به او نمیرسد. اینجا با اثری از آیدین آغداشلو مواجهیم که بیتعارف، تماشاگر را به لرزه میاندازد: «تابستان، زمستان»، از مجموعهی خاطرات انهدام و مجموعه مغربیها. در واقع اثر زمستان او عملا در مجموعه خاطرات انهدام قرار دارد، اما این نقاشی دو لتهای که از نظر مفهومی، عمیقتر از پیش هم شده در مجموعه مغربیها قرار گرفته است.
تضاد هولناک بین دو فصل، فقط تمایز زمانی نیست؛ شکاف عمیقیست میان گذشته و اکنون و میان انسانی که بود و انسانی که تهی شد. آیا این تابلو بازخوانی انتقادی از دوران رنسانس است؟ شاید. در آن دوران انسان در راس تمام امور قرار میگرفت و عقل او بر هر امری میتازاند.
آن دوره جایی بود که انسان خود را مرکز جهان دید، اما حالا تنها چیزی که از او باقی مانده، یک پوستهی بیجان است که از پشت به آفتاب نگاه میکند؛ بیآنکه گرمایش را حس کند.
و پرسشِ سنگینی که اثر در دل خود دارد هنوز بیپاسخ مانده است:
آیا میتوان از دل تابستانی درخشان، به زمستانی از فراموشی سقوط کرد؟
و آیا «تابلو»، تنها یک نقاشیست، یا آینهایست از فصلی که خود ما در آن ایستادهایم؟
نقاشی «تابستان، زمستان» اثر آیدین آغداشلو
آیا انسان در زمستان آیدین آغداشلو، دیگر وارث تابستان رنسانس نیست؟
شاید بتوان گفت که بله؛ انسان امروز، آن انسان رنسانسی نیست و در نقاشی «تابستان، زمستان» آیدین آغداشلو، این حقیقت تلخ با صدایی قاطع فریاد زده میشود. نقاش، با بازسازی یک نقاشی کلاسیک رنسانسی و در همریختن چهرهها و هویتها، ما را از تابستان شکوهمند خودآگاهی و زیبایی به زمستانی سرد و خالی از حضور انسانی پرتاب میکند.
آغداشلو در این اثر، نه فقط به تقابل فصول میپردازد، بلکه به فروپاشی یک تلقی کهن از انسان اشاره دارد؛ تلقیای که در دوران رنسانس، انسان را مرکز جهان و معیار تمام چیزها میدانست. او با حذف چهرهها و تبدیل بدنها به قالبهایی تهی، نشان میدهد که آن خودآگاهی رفیع به فراموشی سپرده شده، و تنها پوستههایی از حضور باقی ماندهاند؛ مانکنهایی ایستاده در مه تاریخ، بیصدا و بیچشمانداز.
اما این زمستان فقط سرمای طبیعت نیست. اینجا، زمستان استعارهای است از جهان مدرن؛ دنیایی که با همه پیشرفتها، انسان را از معنا تهی کرده، از ریشههای تاریخیاش جدا ساخته و در خلأیی بیپایان از تکرار و سکوت فرو برده است. تکرار فرمها در اثر، پژواکی از اضطرابیست که در برابر زوال معنا شکل گرفته، و دفورماسیون چهرهها، حکایت از نابودی هویت در چرخش بیوقفهی زمان دارد.
آیا انسان هنوز میتواند صاحب آن تابستان باشد؟ یا در زمستانی از شک و فراموشی گم شده است؟ این همان پرسشیست که آغداشلو در اثرش میکارد، بیآنکه پاسخی قطعی ارائه دهد؛ چرا که خودِ پرسش، گویی از جنس همان «نیستی جسمانییافته» است که نقاش در سطر سطر این تابلو به تصویر کشیده.