زیباترین اشعار فارسی؛ می‌خواستم شوهر شاخه نبات باشم اما حافظ شدم!

روایتی خواندنی از عشق خواجه شمس‌الدین به شاخه نبات و سیر تحول روحی‌اش از جوانی عاشق‌پیشه تا شاعر بزرگی که قرآن را از بر بود؛ داستانی از نیایش، باده، الهام و شعر.

شناسه خبر: ۴۴۷۰۴۶
زیباترین اشعار فارسی؛ می‌خواستم شوهر شاخه نبات باشم اما حافظ شدم!

راهنماتو- او فقط یک شاگرد نانوا بود؛ عاشق دختری زیبارو به نام شاخه نبات. اما آنچه در چهل شب نیایش و سحرهای رازآلود بر او گذشت، مسیر زندگی‌اش را از عشقی زمینی به عارفانه‌ترین قله‌های شعر فارسی کشاند. روایات می‌گویند که حافظ این چنین عاشق شد!

به گزارش راهنماتو، گاهی انسان در طلب چیزی برمی‌خیزد که گمان می‌برد نهایت خواسته‌ی اوست؛ عشقی زمینی، دلبری زیبارو، یا کامی ساده از زندگی. اما گاه در مسیر رسیدن به همان خواسته، دری گشوده می‌شود که به جهانی دیگر می‌انجامد؛ جهانی که خواستن را به شهود بدل می‌کند، عشق را به معنا، و انسان را به حافظ.

این قصه، تنها یک افسانه‌ی عاشقانه نیست. روایتی‌ست از سفری درونی، از چهل شب نیایش در تاریکی شب، از گرسنگی نان و تشنگی جان، از باده‌ای که به اجبار نوشیده شد اما مستی‌اش ابدی بود. مردی که در تمنای وصال دختری به نام شاخ نبات، دل به خدا سپرد، ناگاه از حوض کوثرِ سحر، آب حیات نوشید؛ و در طلوع آن سحر، دیگر خود پیشینش نبود. در این میان حتی اگر این داستان‌ها با حقیقت زندگی حافظ عجین نباشد، برای زندگی ما پندآموز است. چه بسا که وقتی با نام حافظ گره می‌خورد بیشتر بر جان می‌نشیند.

او می‌خواست شوهر شاخ نبات باشد؛ اما به جای وصال معشوق، با شعر و عرفان ازدواج کرد. و این‌گونه بود که "حافظ" متولد شد. نه فقط شاعر غزل، که نگهدارنده‌ی کلام خدا، و لسان‌الغیبی که در آینه‌ی واژگان، چهره‌ی حق را به تماشا گذاشت.

این نوشته، نگاهی‌ست به لحظه‌ای که سرنوشت انسانی در لبه‌ی باریک عشق و عرفان ایستاد، و به جای وصال، وحی گرفت.

غزل شماره 183 حافظ؛ دوش وقتِ سَحَر از غُصّه نجاتم دادند

دوش وقتِ سَحَر از غُصّه نجاتم دادند

واندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند

 

بیخود از شَعْشَعِهٔ پرتوِ ذاتم کردند

باده از جامِ تَجَلّیِّ صفاتم دادند

 

چه مبارک‌سَحَری بود و چه فرخنده‌شبی

آن شبِ قدر که این تازه‌براتم دادند

 

بعد از این رویِ من و آینهٔ وصفِ جمال

که در آن‌جا خبر از جلوهٔ ذاتم دادند

 

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب؟

مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

 

هاتف آن روز به من مژدهٔ این دولت داد

که بِدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

 

این همه شهد و شِکر کز سخنم می‌ریزد

اجرِ صبریست کز آن شاخِ نباتم دادند

 

همّتِ حافظ و انفاسِ سحرخیزان بود

که ز بندِ غمِ ایّام نجاتم دادند

جرعه‌ای از شعر حافظ تا لسان‌الغیب شدن او

می‌خواست تنها شوهر شاخه نبات باشد. جوانی گمنام و نانوا، در کوچه‌های ساده‌ی شیراز. نامش شمس‌الدین محمد بود؛ شاگرد نانوایی‌ای در همسایگی مکتب‌خانه‌ای که صدای قرآنش، هر روز در هوای کوچه می‌پیچید. او گاه‌به‌گاه، از لابه‌لای بخار تنور و بوی نان، خود را به دیوار آن مکتب می‌رساند و ساکت می‌نشست تا تلاوتی را بشنود و دلش آرام بگیرد. اما آنچه دل او را آشفته کرده بود، نه فقط آیه‌ها، که چشمان دختری به نام شاخه نبات بود؛ دختر یکی از اربابان ثروتمند شهر.

دختر زیبارویی که خواستگاران بسیاری داشت و روزی پیغامی از او در شهر پیچید که: هرکس بتواند صد درهم برایم فراهم کند، همسر من خواهد شد.

صد درهم، مبلغی سنگین بود؛ آن‌قدر که بسیاری از خواستگاران پا پس کشیدند و برخی دیگر به طمع مال و جمال، راه تلاش در پیش گرفتند. اما شمس‌الدین، با قلبی پر از شوق، به مسجد رفت. با خدای خود عهدی بست که اگر این پول را به‌دست آورد، چهل شب پیاپی را در مسجد به نیایش و مناجات سپری کند.

شب‌ها را در مسجد می‌نشست و دعا می‌کرد، روزها در نانوایی بیشتر کار می‌کرد. و آن‌قدر پافشاری کرد تا سرانجام در شب چهلم، صد درهم در دست داشت. با دلی لرزان به خانه‌ی شاخه نبات رفت و گفت که نذرش را ادا خواهد کرد و آن پول را فراهم آورده. دختر او را پذیرفت، از او پذیرایی کرد و گفت: تو از این لحظه شوهر منی.

اما شمس‌الدین، یاد عهد افتاد. گفت: بگذار امشب، آخرین شب را نیز در مسجد بگذرانم، که پیمانی میان من و خدا باقی مانده. شاخه نبات مخالفت کرد. نخواست معشوقش از کنارش برود. اما شمس‌الدین، دل‌گرفته و آرام، خانه را ترک کرد و به مسجد بازگشت.

سحرگاه، در بازگشت از عبادت، چند جوان مست و خنجر به‌دست، راه را بر او بستند. جامی به دستش دادند و گفتند: بنوش. او امتناع کرد. گفت مردی‌ست که از راز و نیاز با خدا بازمی‌گردد. اما تهدید کردند. ناچار، جرعه‌ای نوشید.

پرسیدند چه می‌بینی؟ گفت: هیچ.

بار دیگر نوشید. گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم.

باز هم نوشید. گفت: قرآن در سینه‌ام می‌جوشد، شعر بر زبانم جاری‌ست.

و همان شب، دیگر آن مرد پیشین نبود. به خانه بازگشت، اما زبانش آشنا نبود. از غیب می‌گفت، شعر می‌سرود، آیات را از حفظ می‌خواند، و از درون مردم پرده برمی‌داشت. روز به روز بر آوازه‌اش افزوده شد، تا اینکه نامش به گوش شاه رسید. او را به دربار خواندند. از آن پس، هم‌نشین شاه شد و لقب حافظ گرفت؛ حافظِ قرآن، لسان‌الغیبِ سخن.

زمانی بعد، شاخه نبات که آوازه‌اش را شنیده بود، به سوی او رفت. اما این بار، پاسخ خواجه تلخ بود. گفت: زنی که مرا از خدایم دور کند، همسر من نیست. با وساطت شاه، سرانجام پیمان زناشویی بستند، اما دیگر آن دلبستگی پیشین رنگ باخته بود.

شمس‌الدینی که برای وصال شاخه نبات، نیایش کرد، در میانه‌ی آن راه به حقیقتی دیگر رسید. معشوق زمینی‌اش بهانه بود. او برای عشق آمد، اما به وحی رسید. برای وصال زن دل‌سپرد، اما به شعر، به قرآن، و به حافظ شدن نائل آمد.

و سال‌ها بعد، غزلی را نوشت که پیش‌تر خواندید.

نظرات
پربازدیدترین خبرها