راهنماتو-یکی از جذابیتهای دوران جوانی آن است که حس میکنیم ظرفیت و وقت ما بیپایان است. زندگی در مقابل چشممان وسیع و منبسط جلوه میکند، درست مثل یک ناشناخته بزرگ، مثل یک بوم نقاشی که امیدواریم درخشانترین رنگهایمان را رویش نقاشی کنیم.
به گزارش راهنماتو، معمولاً نمیدانیم این تصویر چه شکلی خواهد بود، اما امیدواریم که تصویری خاص باشد. بعضیمان در رویاهایمان ممکن است دلمان بخواهد که ثروتمند یا مشهور شویم یا در یک زمینه و رشته خاص سرشناس شویم.
برای بعضی دیگر، این رویا ممکن است درونیتر باشد و مثلاً دلشان بخواهد که در رابطهشان به یک هماهنگی و امنیتی دست پیدا کنند. فرقی نمیکند که جزییات رویاهای دوران جوانی چه تفاوتی با هم داشته باشند؛ همه آنها به نظر میرسد که در یک نقطه با هم اشتراک دارند:
رویاهای جوانی انعکاسی از تلاشی ذاتی برای دستیابی به ماهیت فناناپذیر روح و ابراز آن است؛ این امید که ما میتوانیم یکتاییمان در جهان را ابراز کنیم.
اما همیشه بین رویاپردازیهای ابتدایی و رسیدن به خط پایان اتفاقات خیلی زیادی ممکن است رخ دهد. بعضیهامان همانطور که به خط پایان این رویاها نزدیک میشویم، به پشت سرمان نگاه میکنیم، به تصمیماتی که در این مسیر گرفتیم – ازدواجمان، انتخاب شغلمان یا انتخاب بچه داشتن یا نداشتن.
ما به اشتباهات و خطاهای گذشتهمان نگاه میکنیم، به شکستهایمان و به اوقاتی که به بیهودگی و سرگردانی سپری شد، به مسیرهایی که طی نکردیم، نگاه میکنیم. در این بین سعی میکنیم موفقیتها و زمانهایی که در آنها احساس میکنیم به درستترین شکل ممکن عمل کردیم را ارج بنهیم و تحسین کنیم.
با در نظر داشتن همه اینها، یک حقیقت را نباید فراموش کنید و آن اینکه پیش از آنکه رویاها و خواستههایمان در زندگی تمام شود، وقتمان تمام خواهد شد.
این یعنی باید با این حقیقت مواجه شویم که ما احتمالاً نمیتوانیم همه کارهایی که زمانی فرض میکردیم برای انجامشان وقت کافی خواهیم داشت را انجام دهیم؛ چه یادگیری زبان باشد، چه نواختن یک ساز، چه سفر به دور جهان یا نوشتن رمان 1000صفحهای!
همانطور که برای روییدن سبزه، دانههای زیادی باید بکاریم یا خیس کنیم، ما هم ایدهها و تنشهایمان به امید اینکه بتوانیم خودمان را به شکلی که میخواهیم ابراز کنیم خیلی زیاد است. زیادتر از آنکه بتوانیم آنها را عملی کنیم.
مشکل میدانید کجاست؟ اینکه ما به تصور اینکه فهرست کارهایی که باید انجام دهیم را میتوانیم به فردا موکول میکنیم، فکر میکنیم رویاهایمان هم اگر همین روز محقق نشوند، فردایی برای تحققشان وجود دارد. ما همیشه فکر میکنیم فردایی وجود دارد.
تازه وقتی به خط پایان نزدیک میشویم، با این حقیقت مواجه می شویم که فرداهای کمی باقی ماندهاند و آنجا متوجه میشویم که ما حقیقتاً نمیتوانستیم در زندگیمان همه چیز و همه کس باشیم، ما نمیتوانستیم و نمیتوانیم همه کارهای عالم را انجام دهیم، همه غذاها را بچشیم، همه سرگرمیها را امتحان کنیم، همه مهارتهای جذاب را یاد بگیریم.
این حقیقت هشیارکننده و تلخ است اما اگر بتوانیم هضمش کنیم، به مراتب موفقتر خواهیم بود.
هدف از پذیرفتن این حقیقت دشوار چه میتواند باشد؟ پذیرش این حقیقت چه کمکی به پیشرفت ما میکند؟
حقیقت آن است که هر کسی باید در زندگیاش معنای خودش را کشف کند. اما دکتر جاش گرسل، رواندرمانگر، برای روشن شدن این مسئله و به عنوان فردی که احساس میکند فرداهای کمی در پیش روی او وجود دارد، معنای خودش از زندگی را با ما در میان میگذارد.
او میگوید: « من آنچه را که برای من در حال شکل گرفتن است با شما به اشتراک میگذارم، زیرا به خط پایان نزدیک میشوم. حقیقت بیرحمانه نزدیک شدن به مرگ، یک انضباط ذهنی را ایجاد میکند که همیشه ممکن بود، اما قبلاً لازم نبود. حقیقت این است: ما آنچنان که فکر میکنیم مهم نیستیم. ما واقعاً مرکز کائنات نیستیم که همه چیز به دور آن بچرخد. ما خواهیم مرد، و جهان بدون ما ادامه خواهد یافت. بسیاری از چیزهایی که زمانی تصور میکردیم از اهمیت نهایی برخوردارند، چنین نبودهاند. اینکه چند زبان صحبت میکنیم یا گذرنامههایمان را با سفر به کشورهای خارجی پر میکنیم - اگر هم اهمیت داشته باشد - در سطح خرد است، نه در سطح کلان.
پذیرفتن این حقیقت رهاییبخش است. پذیرش این حقیقت میگوید بهتر است بیش از زیستن در آرزوها و رویاها، در لحظه حال زندگی کنیم. در رها کردن این تقلای قهرمانانه برای «شدن» به جای «پذیرش آنچه اکنون هستیم»، آرامشی دلچسب وجود دارد. در رها کردن آرزوها برای رسیدن به جایگاهی، به جای پذیرفتن آنچه اکنون هستیم، آرامش هست. در زندگی کردن با همه وجود در زمان حال و لذت بردن از اکنون، به جای تصور یک آینده خیالی لذت هست.
من قبلاً آدمهای بازنشسته که احساس میکردم همه وقت دنیا را برای حرف زدن و به بطالتگذراندن دارند، دوری میکردم. آنها حرص من را در میآوردند. من زندگی پرمشغلهای برای خودم ساخته بودم و برای همین مجبور بودم از این آدمها دوری کنم. حالا که خودم هم وقت بیشتری دارم، میبینم که آنها به واقع به حقیقتی رسیده بودند. ما [بازنشستهها] ممکن است به قدر کافی وقت نداشته باشیم که همه چیز انجام دهیم یا همه چیز «باشیم»، اما درواقع تمام وقت دنیا را داریم که همین الان در لحظه حال باشیم.»
حالا شما این نکته را میدانید، دست به انتخاب بزنید، برای لذت بردن از زندگی و موفقتر شدن یادتان باشد که شما نمیتوانید همه چیز و همه کس باشد!