آیا باید با «قاتلین» همدلی کنیم؟

آیا قاتلین بالفطره قاتل هستند یا جامعه و سیاست آن‌ها را تبدیل به قاتل می‌کند؟ آیا باید با قاتلین همدلی کنیم؟

شناسه خبر: ۴۲۶۹۲۹
آیا باید با «قاتلین» همدلی کنیم؟

راهنماتو-عصر روز 20آگوست سال 1989، برادران منندز، اریک و لایل، قدم در خانه‌شان در بورلی‌هیلز گذاشتند؛ جایی که والدین‌شان مشغول تماشای فیلم «جاسوسی که عاشقم بود»، بودند و سپس با تفنگ از فاصله نزدیک به آن‌ها شلیک کردند. آن‌ها به حبس ابد بدون بخشش محکوم شدند و سال‌ها داستان آن‌ها دیگر بر سر زبان‌ها نبود.

به گزارش راهنماتو، تا اینکه در ماه سپتامبر، بعد از انتشار یک سریال دراماتیک و مستندی درباره این واقعه توسط شرکت نتفلیکس، آن‌ها دوباره به تیتر اخبار برگشتند. حالا پرونده آن‌ها دوباره تحت بررسی قرار گرفته و علتش آن است که شواهدی به دست آمده که در آن زمان به دادگاه ارائه نشده بود.

Screenshot 2024-12-01 145021

دوشنبه گذشته، 28سال بعد از آخرین‌باری که این دو نفر در دادگاه حاضر شدند، دو برادر از طریق تله‌کنفرانس از زندان به جلسه استماع داد‌گاه دعوت شدند که در طی این جلسه عمه/خاله آن‌ها درخواست کرد آن‌ها بخشیده شوند. او گفت: «فکر می‌کنم که وقتش رسیده آن‌ها به خانه برگردند.»

اما عمو/دایی‌شان نظری کاملاً مخالف داشت و آن‌ها را «بی‌رحم‌» توصیف کرد و معتقد بود که آن‌ها باید کل زندگی‌شان را پشت میله‌های زندان سپری کنند.

من یک روان‌پزشک همکار در پزشکی قانونی هستم و آنچه که در داستان این دو نفر توجه من را جلب کرد، شیوه‌های متفاوتی بود که آدم‌ها، حتی اعضای خانواده آن‌ها، آن‌ها را به تصویر می کشیدند. آیا برادران منندز، حقیقتاً «هیولا» هستند؟ یا امکان دارد که بر طبق ادعای عمه/خاله‌شان طی این سال‌ها تغییر کرده باشند؟

در طی 30سالی که به عنوان روان‌پزشک پزشکی قانونی در بیمارستان‌ها و زندان‌های انگلستان فعالیت می‌کنم، با صدها مجرم با جرائم وحشتناک صحبت کردم تا بتوانم متقاعدشان کنم مسئولیت کاری که انجام داده‌اند را بپذیرند. بعضی‌ مردم فکر می‌کنند که این کار امکان‌پذیر نیست. بارها از من پرسیده‌اند که «آیا آن‌ها اینطوری متولد نشده‌اند؟»

این برداشت که فقط یک هیولای غیرطبیعی مثل برادران منندز و هزاران قاتل سریالی دیگر، فقط می‌توانند مرتکب جنایات ترسناک و وحشتناک شوند، تفکر انسانی‌ای نیست.

من هم اوایل که کارم را شروع کرده بودم، تصورم این بود که آدم‌هایی که جرائم خشن و قتل انجام می‌دهند، با سایر آدم‌ها تفاوت دارند.

اما دیگر این‌طوری فکر نمی‌کنم.

آنچه طی این سال‌ها از ذهن‌های خشونت‌بار یاد گرفته‌ام، این است که این اذهان در سریال‌ها و فیلم‌های جنایی یا متون دادگاه به درستی بازنمایی نمی‌شوند.

آنچه من به آن رسیده‌ام این است که به راحتی نمی‌توان به افراد برچسب «شیطان» زد و موضوع خیلی پیچیده‌تر از این‌هاست.

قاتل سریالی هم «آسیب‌پذیر» است

در سال 1996 بیماری به نام تونی داشتم. او سه مرد را کشته بود و یکی از آن‌ها را سر بریده بود. من گزارش‌های زیادی درباره قاتلان زنجیره‌ای خوانده بودم، اما در آن زمان اطلاعات کمی درباره نحوه صحبت با آن‌ها یا ارائه درمان به آن‌ها وجود داشت. بخشی از وجودم از خود می‌پرسید آیا اصلاً فایده‌ای دارد؟ چگونه می‌توانستیم بفهمیم که او "بهتر" شده است؟

Screenshot 2024-12-01 145038

او ده سال از محکومیت خود را سپری کرده بود و اخیراً توسط سه زندانی دیگر با مسواکی تیز مورد حمله قرار گرفته بود. پس از آن نیز دست به خودکشی زده بود. در اولین جلسه ما، سکوت حکمفرما بود. او دست‌هایش را روی سینه قلاب کرده بود و از نگاه کردن به چشم‌های من اجتناب می‌کرد.

وقتی نگاهش را بالا آورد، چشمانش آن‌قدر تیره بود که تقریباً سیاه به نظر می‌رسید. او از افسردگی و کابوس رنج می‌برد. سرانجام، سکوت را شکست و گفت: «داشتم فکر می‌کردم اینجا آرام است. مردی در اتاق کنار من هست که شب‌ها مدام فریاد می‌زند.»

ماه‌ها طول کشید تا درباره کابوس تکرارشونده‌اش صحبت کند. در آن کابوس، او داشت یک مرد جوان را خفه می‌کرد که به تدریج به پدرش تبدیل می‌شد. این موضوع ما را به بحث درباره جرائم او، خانواده‌اش، و اینکه چگونه در کودکی قربانی سوءاستفاده‌های خشونت‌آمیز پدرش شده بود، کشاند. او نیز، به نوبه خود، شروع به آزار و اذیت دیگران کرده بود.

بعدها فهمیدم که مرد «در اتاق کناری» که شب‌ها فریاد می‌زد، خود تونی بود. من به او گفتم که شاید دارد چیزهایی را با فریاد بیان می‌کند که از گفتن‌شان عاجز است.  او صورتش را در دست‌هایش پنهان کرد و صدایش قطع شد.  او اعتراف کرد: «نه... نمی‌خواهم.» و ادامه داد: «نمی‌توانم این‌قدر ضعیف باشم.»

من به مدت ۱۸ ماه با تونی کار کردم و با اینکه یادم نمی‌رفت چه مسیر وحشتناکی از تخریب را ایجاد کرده است،  به مرور زمان نسبت به صداقتش احساس همدلی و احترام پیدا کردم. اینکه او خودش درخواست این درمان را کرده بود نیز نشانه‌ای بود از اینکه بخشی از وجودش آماده پذیرش آسیب‌پذیری بود.

این تجربه اولیه به من آموخت که تاریخچه آدم‌ها، به خصوص قاتلین سریالی فرقی نمی‌کند، اگر بتوانند درباره ذهن‌شان کنجکاو شوند، این شانس وجود دارد که بتوانیم از اختلال، معنا بسازیم.

ذهن شیطانی در برابر آدم‌های شیطانی

وقتی صحبت از قاتلین سریالی می‌شود، عموماً اغلب فکر می‌کنند که آن‌ها بیماران روانی یا روان‌پریش هستند اما تجربه من آموخت که چنین چیزی درباره تونی صدق نمی‌کند. روان‌پریش‌ها احتمالش خیلی کم است که درخواست کمک کنند زیرا تمایلی به انجام هر کاری که احساس می‌کنند تحقیرآمیز است ندارند. اما تونی خودش درخواست روان‌درمانی کرده بود.

روان‌پریش‌هایی که در طی زندگی‌ام دیده بودم، نه خیلی باهوش و نه خیلی اجتماعی و نه حتی جذاب بودند. آن‌ها معمولاً به قدری فاقد همدلی هستند که نمی‌توانند رنجی که به دیگران وارد کرده‌اند را مشاهده کنند.

و نکته اینجاست که برخلاف باور عمومی، تعداد کمی از قاتلین حقیقتاً روان‌پریش هستند. به خصوص قاتلینی که مرتکب قتل‌های خانگی می‌شوند، اغلب روان‌پریش نیستند.

داستان تونی همچنین نقش سختی‌ها و مصائب دوران کودکی در تبدیل شدن افراد به مجرمان خشونت‌آمیز را پررنگ می‌کند. برادران منندز نیز گفته‌اند که در کودکی توسط پدرشان مورد آزار جسمی و جنسی قرار گرفته‌اند.

با اینکه بخش زیادی از جمعیت یک کشور – در انگلستان بین 10 تا 12درصد – در کودکی روان‌زخم را تجربه می‌کنند، اما تعداد کمی از افراد به این دلیل جرایم خشن مرتکب می‌شوند.

بنابراین این سوال مطرح می‌شود که چه عواملی باعث می‌شود که برخی آدم‌ها که در کودکی دچار تروما یا روان‌زخم شده‌اند، در بزرگسالی دست به جرائم خشن بزنند؟ آیا حقیقتاً آن‌ها «هیولا» هستند؟ یا آنطور که برخی از بیماران من گفته بودند: «من کار شیطانی انجام داده‌ام، اما آیا این افعال از من شیطان می‌سازد؟»

هیچ سند علمی‌ای وجود ندارد که اثبات کند آدم‌ها بالفطره شیطان زاده می‌شوند. در تجربه من، اصلاً آدم شیطانی وجود ندارد بلکه ذهن‌های شیطانی وجود دارند.

بنابراین، معمولاً می‌گویم که هر فردی ممکن است به این وضعیت ذهنی دچار شود که در آن احساسات معمولی مثل نفرت، حسادت، حرص و خشم غلبه پیدا می‌کنند.

همه ما در اعماق وجودمان ظرفیت بی‌رحمی داریم اما عوامل خطری که باعث می‌شود برخی آدم‌ها این ظرفیت‌ها را بالفعل کنند خاص و ویژه است. آن‌ها قدری شبیه اعداد روی قفل دوچرخه هستند. درست مثل اعدادی که باید درست در کنار هم دریف شوند تا قفل دوچرخه باز شود، این عوامل خطر چندگانه نیز معمولاً باید در کنار هم دریف شوند تا خشونت سر بزند.

اساسی‌ترین عوامل خطر شامل جوانی و مرد بودن است (در دوران جوانی و در میان مردان نرخ خشونت و تنش بالاست)، استعمال مواد مخدر یا مسمومیت با مواد مخدر و الکل، تاریخچه درگیری خانوادگی و از هم پاشیدگی خانوادگی و سابقه شکستن مجرمانه قانون است. وضعیت پارانویید یا شک به دلیل بیماری ذهنی نیز می‌تواند عوامل خطر را افزایش دهد، هر چند که نادرتر است.

اما مهم‌ترین عامل ارتکاب قتل ماهیت رابطه با مقتول، به خصوص تاریخچه درگیری در رابطه است. مشخص شده که زنان بیش‌تر احتمال دارد توسط یک شریک زندگی مرد یا اعضای خانواده کشته شوند و اغلب کودکان نیز توسط والدین خودشان یا ناپدری و نامادری کشته می‌شوند.

قتل غریبه‌ها خیلی نادر است و این موارد زمانی رخ می‌دهد که مجرم حقیقتاً به لحاظ روانی وضعیت خوبی ندارد.

بنابراین دو رقم اولی که در قفل دوچرخه ردیف می‌شوند، می‌تواند سیاسی-اجتماعی باشد و دو رقم بعدی می‌تواند مربوط به ویژگی خاص مجرم باشد.

آخرین رقمی که می‌تواند قفل را باز کند، می‌تواند چیزی باشد که بین قربانی و مجرم رخ داده است. ممکن است یک نظر ناپسند باشد، عملی باشد که مجرم تهدید محسوب کرده است یا چیزی به سادگی نتایج فوتبال باشد.

جرایم خانگی تا 38درصد در زمان باخت تیم فوتبال انگلستان در این کشور افزایش پیدا می‌کند. این آماری است که دانشگاه لنکستر بیرون داده است.

وقتی قفل دوچرخه باز می شود، اغلب موجی از احساسات شدید آزاد می‌شود که نحوه دیدگاه فرد به همه چیز را دگرگون می‌کند.

همدلی افراطی: پیشگیری از خشونت

در سال 2004 با مردی که مادرش را در دهه 20سالگی‌اش به قتل رسانده بود، ملاقات کردم. مشخص شد که آن زمان از شیزوفرنی پارانویید رنج می‌برده، بنابراین برای درمان به بیمارستان فرستاده شده بود.

بعدها او به یک گروه‌درمانی که من آن را در بیمارستان اداره می‌کردم، پیوست. در جلسات یک‌ساعته، اعضای گروه که همگی مرتکب قتل یکی از اعضای خانواده شده بودند و در زمان قتل به لحاظ روانی بیمار بودند، درباره این صحبت می‌کردند که چگونه می‌توانند از خشونت در آینده پیشگیری کنند.

یکسال طول کشید تا جک درباره خودش صحبت کند. او گفت: «ای کاش می‌توانستم از مادرم به خاطر کاری که کردم معذرت‌خواهی کنم. می‌دانم که به لحاظ روانی بیمار بودم اما ای کاش می‌توانستم از او معذرت‌خواهی کنم و او من را می‌بخشید. امیدوارم درک کند که تا چه اندازه پشیمان هستم.»

جک از آن روز به بعد هر روز بیش‌تر بهبود پیدا کرد. جک به من کمک کرد تا متوجه شوم آدم‌هایی که مرتکب قتل می‌شوند، هیولاهای بی‌فکری نیستند که بالفطره قاتل متولد شده باشند. آن‌ها آدم‌های معمولی‌ای هستند که مرتکب کاری غیرمعمول شده‌اند، همانطور که همه ما ممکن است مرتکب شویم.

این حرف‌ها دلیلی برای توجیه خشونت نیست و هر جرم خشنی یک تراژدی برای همه کسانی است که پایشان در آن گیر بوده است. اما هیولاسازی از آدم‌ها مفید نیست. این صرفاً یکی از راه‌ها برای کنار آمدن با ترس و خشم است. با این کار فرصت کم کردن و پیش‌گیری از احتمال وقوع جرم را کاهش می‌دهیم.

نشستن در کنار مردی که سر یک مرد دیگر را بریده یا زنی که دوستش را با چاقو کشته است، نیازمند میزان زیادی از همدلی است. باید بتوانیم خودمان را جای آن‌ها بگذاریم، جهان را مانند آن‌ها ببینیم و این گونه است که می‌توان تغییرات را رقم زد.  

نویسنده: Dr Gwen Adshead

 

نظرات
پربازدیدترین خبرها