
راهنماتو- وقتی مجنون در آستانهی کعبه به جای دعا برای رهایی، از خدا طلب میکند که شور عشق در او ریشهدارتر باشد، متوجه میشویم که این عاشقی دیگر در سطح خواستن نیست؛ در سطح بودن است. اینجا دیگر معشوق زمینی نیست، عشق در مقام یک حقیقت قدسی قد علم کرده، و شاعر، ما را به خوانش تازهای از هستی با حضور عشق دعوت میکند.
به گزارش راهنماتو، چه انقلاب درونی در انسان به وجود میآید که در لحظهای که باید طالب خلاصی باشد، اسارت را انتخاب میکند؟ چرا مجنون، به جای گریختن از رنج، خود را تمامقد در آغوش آن میافکند؟ نظامی گنجوی در سطرهایی که بهظاهر روایتی از شوریدگی عاشقی است، جهانی بنا میکند که در آن، عشق نه یک درد، بلکه شفاست؛ نه ضعف، بلکه منشأ قدرتی متافیزیکی. در این شعر، به عمق سطرهایی میرویم که در آنها عشق از سطح رابطه با دیگری، به طریقتی برای زیستن و دیدن بدل میشود. اینجا، سخن از «طریقت آشنایی» است؛ جاییکه عاشق بودن، به معنای تسلیمشدن به حقیقتی است که از تمام هویتهای موروثی، نقشهای اجتماعی و عقلهای محافظهکار عبور میکند.
بیشتر بخوانید: سیری در زندگینامه سنایی غزنوی؛ مردی که لایخوار او را حکیم کرد!
بیشتر بخوانید: ۳ بهشت پنهان و خنک نزدیک تبریز؛ ۳ مقصد جدید سفر در آغوش روستاهایی شگفتانگیز
بیشتر بخوانید: زیباترین اشعار فارسی؛ شعری از خیام که غربیها را از احساس پوچی نجات داد!
خمسه نظامی گنجوی بخش ۱۶؛ بردن پدر مجنون را به خانه کعبه
چون رایت عشق آن جهانگیر
شد چون مه لیلی آسمانگیر
هر روز خنیدهنامتر گشت
در شیفتگی تمامتر گشت
هر شیفتگی کز آن نورد است
زنجیربُر صداع مرد است
برداشته دل ز کار او بخت
درمانده پدر به کار او سخت
میکرد نیایش از سر سوز
تا زآن شب تیره بردمد روز
حاجتگاهی نرفته نگذاشت
الا که برفت و دست برداشت
خویشان همه در نیاز با او
هر یک شده چارهساز با او
بیچارگی ورا چو دیدند
در چارهگری زبان کشیدند
گفتند به اتفاق یک سر
کز کعبه گشاده گردد این در
حاجتگه جملهٔ جهان اوست
محراب زمین و آسمان اوست
پذرفت که موسم حج آید
ترتیب کند چنانکه باید
چون موسم حج رسید برخاست
اشتر طلبید و محمل آراست
فرزند عزیز را به صد جهد
بنشاند چو ماه در یکی مهد
آمد سوی کعبه سینه پرجوش
چون کعبه نهاد حلقه بر گوش
گوهر به میان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل ریگ میریخت
شد در رهش از بسی خزانه
آن خانهٔ گنج، گنجخانه
آن دم که جمال کعبه دریافت
در یافتن مراد بشتافت
بگرفت به رفق، دست فرزند
در سایهٔ کعبه داشت یکچند
گفت ای پسر این نه جای بازی است
بشتاب که جای چارهسازی است
در حلقهٔ کعبه، حلقه کن دست
کز حلقهٔ غم بدو توان رست
گو یارب از این گزافکاری
توفیق دِهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور
زین شیفتگی به راهم آور
دریاب که مبتلای عشقم
و آزاد کن از بلای عشقم
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست پس بخندید
از جای چو مار حلقه برجست
در حلقهٔ زلف کعبه زد دست
میگفت گرفته حلقه در بر
کهامروز منم چو حلقه بر در
در حلقهٔ عشق جان فروشم
بیحلقهٔ او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدایی
این نیست طریق آشنایی
من قوت ز عشق میپذیرم
گر میرد عشق، من بمیرم
پروردهٔ عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
یارب به خدایی خداییت
وآنگه به کمال پادشاییت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
از چشمهٔ عشق ده مرا نور
وین سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر ازین کنم که هستم
گویند که خو ز عشق واکن
لیلیطلبی ز دل رها کن
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
گرچه شدهام چو مویش از غم
یک موی نخواهم از سرش کم
از حلقهٔ او به گوشمالی
گوش ادبم مباد خالی
بیبادهٔ او مباد جامم
بیسکهٔ او مباد نامم
جانم فدی جمال بادش
گر خون خورَدم حلال بادش
گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بی غم او مباد روزم
عشقی که چنین به جای خود باد
چندانکه بود یکی به صد باد
میداشت پدر به سوی او گوش
کاین قصه شنید گشت خاموش
دانست که دل اسیر دارد
دردی نه دواپذیر دارد
چون رفت به خانه سوی خویشان
گفت آنچه شنید پیش ایشان
کاین سلسلهای که بند بشکست
چون حلقهٔ کعبه دید در دست
زو زمزمهای شنید گوشم
کهآورد چو زمزمی به جوشم
گفتم مگر آن صحیفه خواند
کز محنت لیلیش رهاند
او خود همه کام و رای او گفت
نفرین خود و دعای او گفت
چون گشت به عالم این سخن فاش
افتاد ورق به دست اوباش
کز غایت عشق دلستانی
شد شیفته نازنین جوانی
هر نیک و بدی کزاو شنیدند
در نیک و بدی زبان کشیدند
لیلی ز گزاف یاوهگویان
در خانهٔ غم نشست مویان
شخصی دو ز خِیل آن جمیله
گفتند به شاه آن قبیله
کهآشفتهجوانی از فلان دشت
بدنام کنِ دیار ما گشت
آید همه روز سرگشاده
جوقی چو سگ از پی اوفتاده
در حِلّهٔ ما ز راه افسوس
گه رقص کند گهی زمین بوس
هردم غزلی دگر کند ساز
هم خوش غزل است و هم خوش آواز
او گوید و خلق یاد گیرند
ما را و تو را به باد گیرند
در هر غزلی که میسراید
صد پردهدری همینماید
لیلی ز نفیر او به داغ است
کاین باد هلاک آن چراغ است
بنمای به قهر گوشمالش
تا باز رهد مه از وبالش
چون آگه گشت شحنه زین حال
دزد آبله پای و شحنه قتال
شمشیر کشید و داد تابَش
گفتا که بدین دهم جوابش
از عامریان یکی خبر داشت
این قصه به حی خویش برداشت
با سید عامری در آن باب
گفت آفت نارسیده دریاب
کآن شحنهٔ جانستان خونریز
آبی تند است و آتشی تیز
ترسم مجنون خبر ندارد
آنگه دارد که سر ندارد
زآن چاه گشاده سر که پیش است
دریافتنش به جای خویش است
سرگشته پدر ز مهربانی
برجست به شفقتی که دانی
فرمود به دوستان همزاد
تا بر پی او روند چون باد
آن سوخته را به دلنوازی
آرند ز راه چارهسازی
هرسو به طلب شتافتندش
جستند ولی نیافتندش
گفتند مگر کهاجل رسیدش
یا چنگ درندهای دریدش
هر دوستی از قبیله گاهی
میخورد دریغ و میزد آهی
گریان همه اهل خانهٔ او
از گم شدن نشانهٔ او
وآن گوشهنشین گوش سفته
چون گنج به گوشهای نهفته
از مشغلههای جوش بر جوش
هم گوشه گرفته بود و هم گوش
در طرف چنان شکارگاهی
خرسند شده به گرد راهی
گرگی که به زور شیر باشد
روبه به ازو، چو سیر باشد
بازی که نشد به خورد محتاج
رغبت نکند به هیچ دراج
خشگار، گرسنه را کلیچ است
با سیری، نان میده هیچ است
چون طبع به اشتها شود گرم
گاورس درشت را کند نرم
حلوا که طعام نوش بهر است
در هیضه خوری، به جای زهر است
مجنون که ز نوش بود بیبهر
میخورد نوالههای چون زهر
میداد ز راه بینوایی
کالای کساد را روایی
نه نه غم او نه آنچنان بود
کز غایت او غمی توان بود
کآن غم که بدو برات میداد
از بند خودش نجات میداد
در جستن گنج رنج میبرد
بیآن که رهی به گنج میبرد
شخصی ز قبیله بنیسعد
بگذشت بر او چو طالع سعد
دیدش به کنارهٔ سرابی
افتاده خراب در خرابی
چون لنگر بیت خویشتن لنگ
معنیش فراخ و قافیت تنگ
یعنی که کسی ندارم از پس
بیقافیت است مرد بی کس
چون طالع خویشتن کمان گیر
در سجده کمان و در وفا تیر
یعنی که وبالش آن نشان داشت
کهآمیزش تیر در کمان داشت
جز ناله، کسی نداشت همدم
جز سایه کسی نیافت محرم
مرد گذرنده چون در او دید
شکلی و شمایلی نکو دید
پرسید سخن ز هر شماری
جز خامشیش ندید کاری
چون از سخنش امید برداشت
بگذشت و ورا به جای بگذاشت
زآنجا به دیار او گذر کرد
زو اهل قبیله را خبر کرد
کاینک به فلان خرابی تنگ
میپیچد همچو مار بر سنگ
دیوانه و دردمند و رنجور
چون دیو ز چشم آدمی دور
از خوردن زخم سفته جانش
پیدا شده مغز استخوانش
بیچاره پدر چو زو خبر یافت
روی از وطن و قبیله برتافت
میگشت چو دیو گرد هر غار
دیوانهٔ خویش را طلبکار
دیدش به رفاق گوشهای تنگ
افتاده و سر نهاده بر سنگ
با خود غزلی همی سگالید
گه نوحه نمود و گاه نالید
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان
از بادهٔ بیخودی چنان مست
کاگه نه که در جهان کسی هست
چون دید پدر، سلام دادش
پس دلخوشیای تمام دادش
مجنون چو صلابت پدر دید
در پای پدر چو سایه غلتید
کی تاج سر و سریر جانم
عذرم بپذیر ناتوانم
میبین و مپرس حالتم را
میکن به قضا حوالتم را
چون خواهم چون؟ که در چنین روز
چشم تو ببیندم بدین روز
از آمدن تو روسیاهم
عذرت به کدام روی خواهم
دانی که حساب کار چون است
سررشته ز دست ما برون است
طریقت آشنای؛ عاشقانهای در مرز جنون و معنا از نگاه نظامی گنجوی
در شعر نظامی گنجوی، مجنون نه صرفاً شخصیتی شوریدهحال و گرفتار احساسات، بلکه نمادی از انسانی است که عشق را چون آیینی مقدس و طریقتی تمامعیار برای شناخت هستی، معنا، و خویشتن خویش برمیگزیند. در مواجهه با توصیهی عامه که گویند «ز عشق کن جدایی»، مجنون بیدرنگ پاسخ میدهد: «این نیست طریقهی آشنایی»؛ در این حال عشق برای او نه یک میل زودگذر، بلکه راهی است برای شناخت؛ همان طریقت عرفانی که در آن، عاشق از پوست واقعیت عبور میکند تا به مغز حقیقت برسد. بنابراین عشق برای مجنون، نه صرفاً پیوندی با معشوق، بلکه اتصال به نیرویی کیهانی و بنیادین است که سرشت و سرنوشت او را شکل داده؛ آنگونه که میگوید: «پروردهی عشق شد سرشتم / جز عشق مباد سرنوشتم». او خود را ازلی و ابدی با عشق همسرشت میداند و هر چیزی جز عشق را بیگانه با خود.
در این سطح عمیقتر، مجنون به مثابه سوژهای ظهور میکند که از بند وجودی خود گذشته و رهانیده شده است؛ کسی که در میانهی طوفان اجتماعی، عرف، قبیله و قدرت، هنوز با خویشتنِ عاشق و تسلیم در برابر معشوق، ایستاده است. او در طواف کعبه که مکان عبودیت و تسلیم است نه از خداوند، که از عشق میخواهد باقی بماند؛ این طلب، شکل والا و متعالی «فنا فیالعشق» است. عشق، در نگاه او، صرفاً رنج نیست؛ مسیری است برای عبور از رنج، همان چاه ژرفی که از تاریکیاش، نور معنا متولد میشود. اینجا شعر، نه تنها درمان مجنون است، بلکه یک نسخهٔ تمامقد برای ماست: که چگونه در دنیای گسسته از معنا، باید به امری چنگ زد که هویتساز است، التیامبخش است، و فراتر از سود و زیان. بنابراین مجنونی که نظامی آفریده، آیینهایست از انسانی که زیستن را نه در بقاء، بلکه در سوختن برای معنا یافته است.
اگر مخاطب به ژرفای این گفتار راه یابد، درمییابد که طریقهی عاشقی، آنگونه که نظامی ترسیم کرده، نه فقط سفری شاعرانه بلکه سلوکی اگزیستانسیال، شناختی، و التیامبخش است. در روزگار ما، که عشق گاه با هوس، وابستگی یا بیقراری اشتباه گرفته میشود، این نگاه عارفانه و تمامجان، یادآور آن است که عشق، اگر عاشق را بسوزاند، خاکسترش چراغ راه خواهد شد؛ و این، همان طریقهایست که آشنایی حقیقی در آن رخ میدهد.