
راهنماتو- شبزندهدارها خودشان معمایی حلنشدهاند. همه میپرسند: چرا تا صبح بیدار بودی؟ اما مگر میشود تار و پود افکار را نخبهنخ گشود و شرح داد؟ و چه زیبا حسین پناهی میگوید: خوشحالم که هنوز/ راز سبز رودخانه/ از دور برایم ناگشوده مانده است.
به گزارش راهنماتو، بیشتر ما در مسیر زندگی بارها پرسشهایی از جنس هستی مطرح کردهایم. شاید بارها از خود پرسیده باشیم: معنای زندگی چیست؟ و شاید به این نتیجه رسیده باشیم که این ماییم که باید به زندگی معنا ببخشیم. اما شبها، وقتی همهجا در تاریکی و سکوت فرو میرود و ذهن از هیاهوی روزانه فاصله میگیرد، فرصتی پیدا میکنیم تا عمیقتر فکر کنیم: معنای ما چیست؟ اصلاً چرا زندهایم؟
حسین پناهی در «خوب میدانم، سالهاست مردهام» لحظاتی از شب تا طلوع صبح را به تصویر میکشد و سرانجام به پاسخی میرسد که این شعر را به یکی از تلخترین و تکاندهندهترین آثار او بدل میکند.
بیشتر بخوانید: زیباترین اشعار فارسی؛ پیامی به قاصدک از زبان مهدی اخوان ثالث
بیشتر بخوانید: ۵ رمان خوب که باید از نمایشگاه کتاب تهران بخریم + قیمت با تخفیف
شعر «خوب میدانم، سالهاست مردهام» از حسین پناهی
به ساعت نگاه میکنم:
حدود سه نصفهشب است.
چشم میبندم، مبادا چشمانت را از یاد برده باشم.
طبق عادت کنار پنجره میروم؛
سوسوی چند چراغ مهربان،
سایههای کشدار شبگردان خمیده،
و خاکستریای که بر حاشیهها گسترده است.
صدای هیجانانگیز چند سگ،
و بانگ آسمانی چند خروس...
از شوق، چون کودکیام به هوا میپرم،
و خوشحالم که هنوز
راز سبز رودخانه از دور
برایم ناگشوده مانده است.
آری، از شوق به هوا میپرم،
و خوب میدانم
سالهاست که مردهام.
شبهای حسین پناهی چگونه گذشت؟
شعر «خوب میدانم، سالهاست مردهام» را میتوان تاملی هستیشناسانه بر جریان زندگی و مرگ دانست. «معمای سبز رودخانه» نمادی از راز بیپایان زندگی و حرکت دائمی آن است؛ چیزی که شاعر با شور و شوق هنوز درکش نکرده و همین نادانستگی او را زنده نگه میدارد.
اما در نقطه اوج شعر، اعتراف به «سالهاست که مردهام» نشان میدهد که این جستوجو در عمق وجود او، گرچه شور زندگی میبخشد، در نهایت با آگاهی از پوچی یا پایانپذیری هستی گره خورده است. پرسش کلیدی اینجاست: آیا حل این معما همان مواجهه با حقیقت مرگ نیست؟ و آیا رودخانه جز تمثیلی از همان جریان بیپایان زندگی است که ما را، دانسته یا نادانسته، به سوی پایان میبرد؟
پاسخ این پرسش را میتوان چنین خلاصه کرد: بله، رودخانه در شعر پناهی نمادی از جریان بیوقفه زندگی است. حرکتی که همیشه در جریان است اما معنایش برای ما همچنان یک معما باقی میماند. شاعر از این راز، نیرویی برای زیستن و ادامه زندگی میگیرد؛ همان شوق کودکانهای که او را به هوا میپراند.
اما در نهایت، آگاهی از مرگ و ناتوانی در یافتن پاسخ نهایی، سایهای تلخ بر این جستوجو میاندازد. پس رودخانه هم زندگی است و هم مسیر نهایی آن: مرگ. شاعر با این تصویر، به ما نشان میدهد که معنا جایی میان حرکت و پایان شکل میگیرد؛ و شاید راز زندگی، در همین ناتمامی پرسشها نهفته باشد.
اما شبهای حسین پناهی چگونه گذشت؟ او هم، همچون بسیاری از شبزندهدارها، در سکوت و تاریکی شب با پرسشهایی کلنجار میرفت که پاسخ روشنی نداشتند. وقتی همه در خواب بودند، او در خلوت خود به راز هستی، معنای زندگی، و سرانجام گریزناپذیر مرگ میاندیشید.
شب برایش لحظه ای بود که دیوارهای روزمرگی فرو میریختند و ذهن میتوانست بیواسطه به ژرفترین لایههای وجود نفوذ کند. شاید به همین دلیل است که شعرهایش سرشار از پرسشهایی بیپاسخ و لحظاتی است که میان شوق زیستن و آگاهی از فنا در نوساناند. او شب را نه فقط زمانی برای بیداری جسم، بلکه فرصتی برای بیداری روح میدید؛ همان لحظههایی که معنا و بیمعنایی زندگی درهم تنیده میشوند و انسان، بیدفاع، با حقیقت هستی روبهرو میشود.