زیباترین اشعار فارسی؛ خون‌بهای عمر رفته از زبان حسین پناهی

صدای حسین پناهی در گوش می‌پیچد که می‌گفت: «حرمت نگه دار که این اشک‌ها خون‌بهای عمر رفته من است!» این شعر، روایت دل‌آرای انسانی است که در جست‌وجوی خود و جهانی که برایش بیگانه است، به سکوتِ ناب «نمی‌دانم»‌هایش می‌رسد.

شناسه خبر: ۴۴۵۷۳۹
زیباترین اشعار فارسی؛ خون‌بهای عمر رفته از زبان حسین پناهی

راهنماتو- حسین پناهی برای فرار کردن از درک حقایق هولناکی که در جهان وجود داشت، بازیگر شده بود؛ درواقع او شاعری بود که به جای افراط در استفاده از آرایه‌های ادبی، زندگی را می‌نوشت.

به گزارش راهنماتو، شعر «سرگذشت کسی که هیچ‌کس نبود» حسین پناهی، همچون دیگر آثار او، تلاقی‌ای است میان فلسفه، هنر و تجربه‌های انسانی.

در این شعر، پناهی از نگاه اگزیستانسیالیستی به مفاهیمی چون بیگانگی، جستجوی معنا و هویت می‌پردازد. او در قالب تصاویری پیچیده و استعاری، داستانی از زندگی انسانی را روایت می‌کند که در پی یافتن جایگاه خود در جهانی بی‌هدف است.

او از روستا آمده بود و ساده‌دلی، صادق بودن و صمیمتش را با خود به دل شهری پرهیاهو آورده بود که او را سردرگم می‌کرد. شاید این مهاجرت تبدیل به نقطه‌ای شد برای به وجود آمدن عمیق‌ترین و دردناک‌ترین شعرهایش.

 این شعر، ترکیبی است از پرسش‌های بی‌پاسخ و دغدغه‌های عمیق انسانی که با زبان شاعرانه و به‌کارگیری ارجاعات فلسفی و فرهنگی، به‌ویژه در قالب‌های تند و سهل‌انگارانه، به مخاطب دعوت می‌کند تا در جستجوی حقیقت، با تمام ابهامات و تردیدهای زندگی روبه‌رو شود

شعر «سرگذشت کسی که هیچ‌کس نبود» از حسین پناهی

حرمت نگه دار دلم
گلم
که این اشک ، خون بهای عمر رفته من است
میراث من!
نه به قید قرعه
نه به حکم عرف
یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت
به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!
کتیبه خوان خطوط قبایل دور
این,این سرگذشت کودکی است
که به سرانگشت پا
هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است
هرشب گرسنه می خوابید
چند و چرا نمیشناخت دلش

گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش
و آوار میخواند ریاضیات را
در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها
دودوتا چارتا چارچارتا…
در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت
با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه
آری دلم
گلم
این اشکها خون بهای عمر رفته من است…

دلم گلم
این اشکها خون بهای عمر رفته من است
میراث من
حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم
به وار
وانهادم مهر مادریم را
گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم
و کبوترانم را از یاد بردم
و می رفتم و می رفتم و میرفتم
تا بدانم و بدانم و بدانم
از صفحه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای
از روزی به روزی
از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن فقط
مرگ را به مساوات تقسیم میکردند
سند زده ام یک جا
همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد
بر این مقصود بی مقصد
از کلامی به کلامی
و یکی یکی مُردم
بر این مقصود بی مقصد
کفایت میکرد مرا حرمت آویشن
مرا مهتاب
مرا لبخند
و آویشن حرمت چشمان تو بود، نبود؟
پس دل گره زدم به ضریح هر اندیشه ای
که آویشن را می‌سرود
مسیح به جُلجُتا بر صلیب نمی شد!
و تیر باران نمی شد لورکا
در گرانادا
در شب های سبز کاجها و مهتاب
آری یکی یکی مُردم به بیداری
از صفحه ای به صفحه ای
تا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را میسرود
پس رسوب کردم با جیب های پر از سنگ
به ته رودخانه «اوُوز» همراه با ویرجینیا وُولف
تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد
حرمت نگه دار دلم گلم
دلم
اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود.
داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام! همین
نه، نه
به کفر من نترس
نترس کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
انسان و بی تضاد؟!
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که
زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند !!
پس ادامه میدهم
سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود
با این همه
تو گوئی اگر نمی بود
جهان قادر به حفظ تعادل نبود
چون آن درخت که زیر باران ایستاده است..
نگاهش کن
چون آن کلاغ
چون آن خانه
چون آن سایه
ما گلچین تقدیر و تصادفیم
استوای بود و نبود
به روزگار طوفان موج و نور و رنگ
در اشکال گرفتار آمدم
مستطیل های جادو
مربع های جادو
من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام
دیوانگیهای دیگران را دیوانه شده ام
عرفات در استادیوم فوتبال
در کابینه شارون از جنون گاوی گفتم
در همین پنجره گله به چرا بردم
پادشاهی کردم با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن
سر شانه نکردم که عیالوار بودم و فقیر
زلف به چپ و راست خواباندم
تا دل ببرم از دختر عمویم
از دیوار راست بالا رفتم
به معجزه کودکی
با قورباغه ای در جیبم

حراج کردم همه رازهایم را یک جا
دلقک شدم با دماغ پینوکیو
و بوتهّ گونی به جای موهایم
آری گلم
دلم
حرمت نگه دار
که این اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گریه می کرد
بی مجال اندیشه به بغض های خود
تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!
و به کدام مرام بمیرد
آری گلم
دلم
ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند
با سلام
و عطر آویشن

حسین پناهی مجنون بود یا شاعری در جست‌وجوی معنا؟

شعر «سرگذشت کسی که هیچ‌کس نبود» از حسین پناهی به‌خوبی نمایانگر تلاش‌های انسانی در جست‌وجوی معنا در جهانی بی‌هدف است. این شعر، که بازتابی از فلسفه اگزیستانسیالیستی است، احساس بیگانگی، سرگشتگی و ناتوانی فرد در رسیدن به آرزوهایش را به‌طور شگفت‌انگیزی به تصویر می‌کشد. در این اثر، حسین پناهی با به‌کارگیری تصاویری عمیق و استعاری همچون «اشک‌هایی که خون‌بهای عمر رفته من است» و «سرگذشت کودکی که به سرانگشت پا هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسیده است»، روحی سرگردان و بی‌تعلق را در جهانی که به نظر بی‌معنا و بی‌هدف است، به‌تصویر می‌کشد. پناهی این شعر را به‌گونه‌ای سروده که پرسش‌های بی‌پاسخ و تردیدهای ژرفی که در درون انسان وجود دارد، در قالب زبانی خاص و مفهومی نو، به چالش کشیده شود.

در این شعر، پناهی با استفاده از هنجارگریزی معنایی و ایجاد تصاویر غیرمنتظره، مفاهیم جدیدی از زبان و معنا ارائه می‌دهد که ذهن خواننده را به تفکر وادار می‌کند. ترکیب‌های بی‌سابقه‌ای مانند «عرفان لایت با طعم نعنا» و «دودوتا چارتا چارچارتا» نقاب از زبان رایج برداشته و نوعی ابهام و پیچیدگی را در متن به‌وجود می‌آورد که این به معنای شکستن حدود مرزهای معمول زبان و معنی است.

پناهی در این اثر، از ارجاعات به شخصیت‌هایی چون مسیح، فدریکو گارسیا لورکا و ویرجینیا وولف بهره می‌برد تا لایه‌های معنایی بیشتری به اثر خود بیافزاید. این ارجاعات، نه تنها به غنای فکری اثر افزوده، بلکه به نوعی یادآوری از انسان‌هایی است که در تاریخ، هنر و فرهنگ به نوعی قربانی شده‌اند. پناهی در واقع با استفاده از این ارجاعات، جهانی از تلاقی‌های فرهنگی و فلسفی می‌سازد که به اثر عمق و پیچیدگی می‌بخشد.

در نهایت، آنچه پناهی در این شعر به آن دست می‌یابد، پذیرش ابهام است؛ پذیرش عدم قطعیت و «نمی‌دانم» که به‌گونه‌ای فلسفی، نوعی آرامش و رهایی از اضطراب‌های وجودی را رقم می‌زند. او با جملاتی مانند «به نمی‌دانم‌های خود ایمان دارم»، به نوعی شجاعت در مواجهه با پیچیدگی‌های زندگی و ابهام‌های آن دست می‌یابد. این پذیرش، نه تسلیم شدن، بلکه نوعی رهایی است که به فرد امکان ادامه دادن در جست‌وجوی معنای شخصی خود را می‌دهد.

در پاسخ به این پرسش که آیا حسین پناهی مجنون بود یا انسانی در جست‌وجوی معنا، باید گفت که شعر پناهی نه تنها از مرزهای عقلانیت عبور نمی‌کند بلکه به نوعی مواجهه فلسفی با دشواری‌های وجودی اشاره دارد. در واقع، پناهی در جست‌وجوی معنای زندگی، همچون یک فرد فلسفی، به تردید و ابهام ایمان می‌آورد و از آن در مسیری درونی و فردی بهره می‌برد. او نه مجنون، بلکه انسانی است که در جست‌وجوی حقیقت است و تمام پرسش‌ها و ابهامات او در این جست‌وجو، بخشی از روند رسیدن به معنای زندگی در جهانی است که انسان باید خودش آن را بیابد.

همانطور که ایمنا نیز نوشته بود: «او را به دلیل نوع خاص شخصیت و لحن شیرین و منحصر به فردش مجنون نامیدند؛ همین الفاظ و نسبت دادن‌های بیجا باعث شد به عمق شخصیت و تفکر او پی برده نشود. پناهی دید عمیق و خاصی نسبت به طبیعت و رویدادهایی که در پیرامون او در جریان بودند، داشت. نگاهی که منحصر به اوست، نگاهی که پیچیده‌ترین مسائل بشری را آنقدر ساده و صمیمی می‌دید که مخاطب جذب آن می‌شد. این نگاه خاص از سبک زندگی و تفکر او نشأت می‌گرفت.»

نویسنده : طناز حسینی فر
نظرات
پربازدیدترین خبرها