شعردرمانی؛ گله‌ از یار دل‌آزار در شعر وحشی بافقی

شعر «گله یار در آزار» از وحشی بافقی، نه‌فقط بیان رنج‌های عاشقانه، بلکه آینه‌ای تمام‌قد از روان خسته‌ی انسانی است که در تلاطم عشق در جست‌وجوی معنا و امید در کلمات است. در این نوشتار می‌کوشیم لایه‌های عاطفی این شعر را بازخوانی کنیم.

شناسه خبر: ۴۴۷۷۹۲
شعردرمانی؛ گله‌ از یار دل‌آزار در شعر وحشی بافقی

راهنماتو- شعر «گله یار در آزار» از وحشی بافقی، تنها یک ناله‌ی عاشقانه نیست؛ این شعر را می‌توان همچون نامه‌ای دردآلود به معشوقی بی‌اعتنا خواند که در آن عاشق، بی‌وقفه از زخم‌های دلش می‌گوید. در این یادداشت، با نگاهی روان‌شناختی و بر پایه‌ی آموزه‌های شعردرمانی، سعی می‌کنیم نشان دهیم که چگونه این شعر می‌تواند نه‌فقط آیینه‌ی رنج، بلکه ابزاری برای تخلیه‌ی روان و حتی آغازِ بازسازی درونی باشد.

به گزارش راهنماتو، عشق‌های یک‌سویه و ناکام از دیرباز یکی از پررنگ‌ترین مضامین ادبیات کلاسیک فارسی بوده‌اند. اما وقتی این عشق در قالب شعر بیان می‌شود، چیزی فراتر از درد ساده‌ی دل‌شکستگی آشکار می‌گردد؛ ما با مجموعه‌ای از نشانه‌های روانی، امیدها، ناامیدی‌ها، و گاه درخواست‌های درمان‌طلبانه مواجه می‌شویم. شعر «گله یار در آزار» از وحشی بافقی نمونه‌ای برجسته از این‌گونه اشعار است که در آن عاشق به زبانی فریادگر اما درونی، بار سنگین رنج خود را بر دوش واژه‌ها می‌گذارد. در این تحلیل، با استفاده از آموزه‌های شعردرمانی، به بررسی چگونگی بازتاب آسیب عاطفی، نیاز به شفقت، و حرکت ناآگاهانه به سوی خوددرمانی در این شعر خواهیم پرداخت.

بیشتر بخوانید: برترین انیمه‌های پلیسی دنیا؛ رتبه‌بندی براساس میزان هیجانی بودن

بیشتر بخوانید: ۲ دره بهشتی مشهد برای کمپینگ در طبیعت بهاری

بیشتر بخوانید: دوباره ببین؛ تحقیرآمیزترین صحنه وحشی قسمت ۶ / زندان جای دورویی نیست آقای اشرف

شعر «گله‌ی یار دل‌آزار» از وحشی بافقی

 

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را

خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را

 

رحم بر بلبل بی‌برگ و نوا نیست تو را

التفاتی به اسیران بلا نیست تو را

 

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را

با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را

 

فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود

جان من اینهمه بی باک نمی‌باید بود

 

همچو گل چند به روی همه خندان باشی؟

همره غیر به گلگشت گلستان باشی

 

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی

زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

 

جمع با جمع نباشند و پریشان باشی

یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

 

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد؟

به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

 

شب به کاشانهٔ اغیار نمی‌باید بود

غیر را شمع شب تار نمی‌باید بود

 

همه جا با همه کس یار نمی‌باید بود

یار اغیار دل‌آزار نمی‌باید بود

 

تشنهٔ خون من زار نمی‌باید بود

تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بود

 

من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست

موجب شهرت بی‌باکی و خودکامی تست

 

دیگری جز تو مرا این همه آزار نکرد

جز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد

 

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد

هیچ سنگین‌دل بیدادگر این کار نکرد

 

این ستم‌ها دگری با من بیمار نکرد

هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد

 

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

مُردم ، آزار مکش از پی آزردن من

 

جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است

بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

 

چشم امید به روی تو گشادن غلط است

روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

 

رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است

جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

 

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

 

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

 

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست

خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

 

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

 

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم

عاجزم چارهٔ من چیست چه تدبیر کنم

 

نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است

گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است

 

جان من ، همچو تو غارتگر جان بسیار است

ترک زرین کمر موی میان بسیار است

 

با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است

نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است

 

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

قصد آزردن یاران موافق نکند

 

مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو

به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو

 

از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو

داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو

 

خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو

از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو

 

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز

از تو شرمندهٔ یک حرف نبودم هرگز

 

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

 

گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سویت

نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

 

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت

سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

 

بشنو پند و مکن قصد دل‌آزردهٔ خویش

ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش

 

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم؟

از سر کوی تو خودکام به ناکام روم

 

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم

از پیت آیم و با من نشوی رام روم

 

دور دور از تو من تیره سرانجام روم

نبود زَهره که همراه تو یک گام روم

 

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد؟

جان من ، این روشی نیست که نیکو باشد

 

از چه با من نشوی یار چه می‌پرهیزی؟

یار شو با من بیمار چه می‌پرهیزی؟

 

چیست مانع ز من زار چه می‌پرهیزی؟

بگشا لعل شکربار چه می‌پرهیزی؟

 

حرف زن ای بت خونخوار چه می‌پرهیزی؟

نه حدیثی کنی اظهار چه می‌پرهیزی؟

 

که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن؟

چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن

 

درد من کشتهٔ شمشیر بلا می‌داند

سوز من سوخته داغ جفا می‌داند

 

مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داند

همه کس حال من بی‌سر و پا می‌داند

 

پاکبازم همه کس طور مرا می‌داند

عاشقی همچو مَنَت نیست خدا می‌داند

 

چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

 

از سر کوی تو با دیدهٔ تر خواهم رفت

چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

 

تا نظر می‌کنی از پیش نظر خواهم رفت

گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت

 

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت

 

از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم

لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم

 

چند در کوی تو با خاک برابر باشم؟

چند پا مال جفای تو ستمگر باشم؟

 

چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم؟

از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم؟

 

می‌روم تا به سجود بت دیگر باشم

باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

 

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی؟

طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی؟

 

سبزهٔ دامن نسرین ترا بنده شوم

ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم

 

چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم

گره ابروی پرچین ترا بنده شوم

 

حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم

طرز محجوبی و آیین ترا بنده شوم

 

الله ، الله ، ز که این قاعده اندوخته‌ای؟

کیست استاد تو اینها ز که آموخته‌ای؟

 

اینهمه جور که من از پی هم می‌بینم

زود خود را به سر کوی عدم می‌بینم

 

دیگران راحت و من اینهمه غم می‌بینم

همه کس خرم و من درد و الم می‌بینم

 

لطف بسیار طمع دارم و کم می‌بینم

هستم آزرده و بسیار ستم می‌بینم

 

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر

حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر

 

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم

از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم

 

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم

همه جا قصهٔ درد تو روایت نکنم

 

دیگر این قصهٔ بی‌حد و نهایت نکنم

خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم

 

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است

سوی من گوشهٔ چشمی ز تو گاهی سهل است

روایت یک دل آزرده در آیینه‌ شعر وحشی بافقی

شعر وحشی بافقی، در مقام یک بیانیه عاشقانه، در واقع نوعی کاتارسیس روانی است؛ تخلیه روانی احساساتی که عاشق توان بازداشتن آن‌ها را ندارد. واژگان سوزناک و پیاپی همچون "آزار"، "بیچاره"، "بی‌وفا"، و "زار"، لایه‌هایی از یک روان زخمی را برملا می‌کند.

در آموزه‌های شعردرمانی، بیان مستمر و صادقانه‌ی رنج، نخستین گام در مسیر بازسازی روان فرد آسیب‌دیده است. در این شعر، عاشق با تکرار و تاکید بر دردهایش، ناخودآگاه وارد فرایند گفت‌وگوی درونی و اعتراف‌گونه می‌شود.

او نه‌تنها از معشوق شکایت می‌کند، بلکه نوعی گفت‌وگوی درمانی را آغاز می‌کند که هدف آن یافتن پاسخ، معنا، یا حتی نوعی رهایی ذهنی از این موقعیت عذاب‌آور است.

در ادامه شعر، ما با نوسان‌های هیجانی عاشق مواجهیم؛ گاهی ملتمسانه، گاهی معترض، و گاه تهدیدکننده. این نوسان‌ها بازتاب روانی طبیعی فردی است که درگیر رابطه‌ای یک‌سویه و دردآور است.

در ادبیات درمانی، چنین رفتارهایی به‌عنوان نشانه‌های وابستگی عاطفی و زخم‌های اعتماد به نفس تحلیل می‌شوند. در بیت‌هایی که عاشق تهدید به رفتن می‌کند («اگر رفتم، رفتم»)، نوعی تلاش برای بازپس‌گیری کنترل بر موقعیت دیده می‌شود که در حقیقت، سازوکار دفاعی ذهن برای ترمیم شأن آسیب‌دیده فرد است.

در پایان، شعر نوعی سکوت، تسلیم و شاید پذیرش را در خود دارد که می‌تواند آغازی برای فرایند پذیرش و بهبود روانی باشد. به بیان دیگر، شعر نه فقط یک گله‌نامه، بلکه نقشه‌ای ناآگاهانه از مسیر رهایی روان از رنج در بستر شعر است.

 

نظرات
پربازدیدترین خبرها