
راهنماتو- در شعر فارسی، کلمات تنها حامل زیبایی نیستند؛ گاهی پژواکی هستند از نبردی درونی که هر انسان ممکن است روزی با آن روبهرو شود. فریدون مشیری در یکی از ماندگارترین اشعار خود، تقابل جاودانه انسان و گرگِ درون را به تصویر میکشد؛ کشاکشی سترگ میان خرد انسانی و خوی وحشی، که در پس واژگان ساده اما عمیق، جهانی از معنا و تامل نهفته است.
به گزارش راهنماتو، شعر فارسی از دیرباز، میدان تأملات فلسفی، اجتماعی و روانشناختی بوده است. همواره اشعار فارسی و شاعران آن نهتنها از عشق و طبیعت، بلکه از ستیزهای پنهان در جان آدمی سخن گفتهاند. یکی از این ستیزها، جدال انسان با «گرگ درون» است؛ استعارهای از خوی وحشی، خودخواهی، خشونت و شهوت قدرت که در وجود بسیاری از انسانها کمین میکند یا خیال آن همچون سایهای سنگین بر افکارمان سنگینی میکند. فریدون مشیری، شاعری که همواره دغدغهی انسان و انسانیت را داشته، در شعر معروف خود با آغاز «گفت دانایی که: گرگی خیرهسر»، به شکلی ژرف، این ستیز را تصویر میکند. شعری که از مرز بیان ساده فراتر میرود و به حقیقتی فلسفی و اخلاقی بدل میشود؛ اینکه نجات انسان، در غلبه بر گرگِ درون و پرورش خرد و شفقت است. این شعر، صدای هشدار و دعوت به آگاهی است؛ دعوتی به خودشناسی، پیش از آنکه گرگ درون، لگامگسیخته، زمام زندگیمان را در دست گیرد.
بیشتر بخوانید: شعردرمانی؛ بازتاب هراس از مرگ در شعر رودکی
بیشتر بخوانید: ۵ انیمه ترسناک با طعم کابوسهای روانشناختی
بیشتر بخوانید: ۵ روستای بهشتی تفرش برای طبیعتگردی؛ ۳ ساعت تا تهران!
شعر «گفت دانایی که گرگی خیره سر» از فریدون مشیری
گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟....
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
عزادار مرگ انسانیت همراه با مشیری
فریدون مشیری، شعری مینویسد که نه در حال فریاد زدن، بلکه در حال زمزمهای است دلنشین. اگرچه او رسالت خود را نجات آدمی نمیداند، اما سوگوار انسانیست که خوب بودن را به جان میکشد. او از مرگ انسانیت در عصر کنونی مینویسد، زشتیها و ابتلائات انسان امروزی را با تردستی به تصویر میکشد و از فضایل انسانی رونمایی میکند. در این میان، مشیری در سراشیبیها و سربالاییهای شعر راهی پیش پای انسانها میگذارد تا خود را نجات دهند. او انسانی سالم را ترسیم میکند که با حضورش میتواند رنگ و بویی رویایی به انسانها ببخشد و جهان هستی را که در ابتدا به نظر بی معنا میاید سرشار از معنا رهسپار تاریخ کند.
در مسیر خواندن شعر، مشیری به ما میگوید که چگونه باید راه و رسم زیستن را بیاموزیم و چگونه برادرانه زندگی کنیم!؟ آیا این همان جهان آرمانی است که برای ساختنش از هیچ جنگی دریغ نکردیم؟ آیا این است تمدن؟
مشیری، در لایههای وجودی انسان امروزین به شکلی دردناک سیاهیها را دیده است و حالا به دنبال راه نجات برای واژهای است غریب؛ آدمیت!