
شوهر من تازه از سوئد برگشته بود، جزو دانشجویان سیاسی کنفدراسیون و فعالان اجتماعی خارج از کشور بود و اومده بود ایران که انقلاب شده بود، پدر و مادر و خانواده رو ببینه و برگرده. برحسب اتفاق ما به هم برخورد کردیم و قبل از اینکه بخواد کارت دانشجوییش باطل بشه من اینجا باطلش کردم. گفتم بمون باهم ازدواج کنیم. برای خودم کار عادیای بود ولی ظاهراً برای دیگران یه خورده عجیب بود که من از شوهرم خواسته بودم باهم ازدواج کنیم».
فاطمه معتمد آریا در ادامه صحبتهای خود میگوید: «و یادمه یه بار شوهر من گفتش که تو اگر کارت نباشه چی میشه؟ گفتم یعنی چی؟ گفت مثلا اگر آدم یه وقت بخواد باهم زندگی کنه و اگر مجبور بشی نری سر کار؟ گفتم نه اصلاً اینو فراموش کنید چون کار من هست و تو نیستی. یعنی با یک قاطعیتی در اون موقع بهش گفتم که این کار حیات منه و اصلاً اینجوری نیست که فکر کنم دارم کار میکنم. مثل این میمونه که به من بگید اگر زندگی نکنید و نفس نکشید چی میشه؟ شوهر من گفت من اصلاً چنین قصدی نداشتم و من هیچ منظوری نداشتم و میخواستم ببینم کارت چقدر برات اهمیت داره».