
راهنماتو- کسی انگار سهراب سپهری را صدا میزند؛ او به دنبال کفشهایش میگردد تا سفری را آغاز کند که پیشتر از درون او آغاز شده بود. او از مکانی حاضر، شاید از خانهاش رهسپار این سفر اجباری میشود اما مقصدش نامعلوم است. این ندای کیست که او را صدا میزند؟
به گزارش راهنماتو، سهراب سپهری در شمار شاعرانیست که شعر را نه ابزار توصیف جهان، که ابزاری برای سفر به اعماق خویش میداند. در منظومهی «ندای آغاز»، ما با لحظهای رویارو هستیم که شاعر بهناگاه از خوابی جمعی و یکنواخت بیدار میشود؛ خوابی که بر مادر، منوچهر، پروانه و تمام مردم شهر سایه انداخته. اما نسیمی از حقیقت، از حاشیهی سبز پتو، خواب را از چشمان او میروبد و سهراب را در برابر ندایی قرار میدهد که گریزی از آن نیست. در این شعر، سپهری نه تنها از تنهاییاش مینویسد، بلکه تنهایی را چونان ضرورتی برای دیدن، شنیدن و رفتن میپذیرد. او چمدانی به اندازهی پیراهن تنهاییاش برمیدارد و به سوی درختان حماسی و وسعتی بیواژه میرود؛ سفری ناگزیر، از فرط بیداری و از جنس ضرورت. در ادامه، به واکاوی این شعر و معنای ژرف سفر اجباری سهراب خواهیم پرداخت و کسی که او را صدا زده جست و جو خواهیم کرد. ابتدا اما شعر زیبای سهراب با نام «ندای آغاز» را میشنویم.
بیشتر بخوانید: زیباترین اشعار فارسی؛ بارانیترین شعر نیما یوشیج/ من کمونیست نیستم!
بیشتر بخوانید: ۵ جاده بهشتی اطراف تهران برای ماشینگردی در طبیعت
بیشتر بخوانید: قصه ایرانزمین؛ آریاییها که بودند و از کجا آمدند؟
شعر «شعر ندای آغاز» از سهراب سپهری
کفش هایم کو،
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثلِ هوا با تنِ برگ.
مادرم در خواب است.
وَ منوچهر وَ پروانه، وَ شاید همۀ مردمِ شهر.
شبِ خرداد به آرامیِ یک مرثیه از رویِ سرِ ثانیه ها می گذرد
وَ نسیمی خنک از حاشیۀ سبزِ پتو خوابِ مرا می روبَد.
بویِ هجرت می آید:
بالشِ منْ پُرِ آوازِ پَرِ چِلْچِلِه هاست.
صبح خواهد شد
و به این کاسۀ آب
آسمانْ هجرت خواهد کرد.
باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردمِ این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنسِ زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدنِ یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کس زاغْچه ای را سرِ یک مزرعهْ جِدّی نگرفت.
من به اندازۀ یک ابْرْ دلم می گیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
– دخترِ بالغِ همسایه –
پایِ کمیابترینْ نارْوَنِ رویِ زمین
فِقْهْ می خوانْد.
چیزهایی هم هستْ لحظه هایی پُرِ اوج
(مثلاً شاعِرِه ای را دیدم
آنچنان محوِ تماشایِ فضا بود که در چشمانش
آسمانْ تخم گذاشت.
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوعِ انگور، چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازۀ پیراهنِ تنهاییِ منْ جا دارد، بردارم
و به سَمْتی بروم
که درختانِ حَماسی پیداست.
رو به آن وسعتِ بی واژه که همواره مرا می خوانْد
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفش هایم کو؟
چه کسی سهراب سپهری را صدا میزند؟ و چرا او به این سفر اجباری تن میدهد؟
آنکه سهراب را صدا میزند، نه انسانی بیرونی است و نه ندایی عادی؛ بلکه چیزی است که لکان آن را "صدای میل ناخودآگاه" مینامد. در نظریهی روانکاوی لکان، میل هیچگاه بهطور کامل برآورده نمیشود و همیشه به چیزی اشاره دارد که فراتر از زبان است. به چیزی که لکان آن را "Objets petit a" (ابژهی کوچک a) مینامد: همان گمشدهی همیشگی، همان چیزِ دستنیافتنی که همواره در غیابش میل زاده میشود.
در «ندای آغاز»، سهراب صدای همین میل را میشنود. صدایی که از درونش برمیخیزد اما از خویشتنِ روزمرهاش بیگانه است. گویی سوژهای در سوژه، بخشی پنهان از ناخودآگاه او، به او میگوید که بیدار شو، برخیز، برو. این صدا، آشناست؛ «مثل هوا با تن برگ».
اما همانقدر که آشناست، بیگانه هم هست، زیرا از ناحیهای فراتر از خودآگاهی میآید. او نمیخواهد برود، اما نمیتواند هم بماند. چرا که در اطرافش، هیچکس نمیبیند، نمیشنود، نمیپرسد. جهان برای او بیمعنا شده است؛ زبان و رفتار انسانها دیگر شفافیت ندارند.
در نگاه او، جامعه در خواب عادت فرورفته است و جایی برای تجربهی اصیل انسانی عشق، بیداری، زیبایی، خداجویی باقی نمانده است. او با چشمهایی بیدار از «پنجرهی باز» نگریسته و دیگر نمیتواند همچون دیگران بخوابد.
این بیداری، همان لحظهی آگاهی است؛ همان لحظهای که در آن، میل انسان به معنا، به کل، به مطلق، او را از جهان ملموس جدا میکند. این همان جایی است که لکان از «فقدان بنیادین» سخن میگوید؛ فقدانی که سوژه را تا ابد از ابژهی کاملشده جدا میسازد.
بنابراین، سفر سهراب سفریست بهسوی آن فقدان، بهسوی آنچه که نمیتوان نامید: «وسعت بیواژه». او نمیداند مقصد کجاست، چون مقصد، بر خلاف تصور ما، مکانی جغرافیایی نیست، بلکه یک وضعیتِ وجودیست؛ آستانهای که در آن، انسان به هستیِ خویش آگاه میشود، بیواسطه، بیپرده. سهراب از خستگی نیست که میرود، بلکه از فراوانی میل و فقر معناست که کوچ میکند. و آنکه او را صدا میزند، در حقیقت، بازتاب خودِ اصیلِ اوست که در آینهی خوابزدگی این جهان دیگر تاب دیدن خویش را ندارد.