
راهنماتو- چه کسی خواهد گفت؟ چه کسی خواهد شنید؟ و مهمتر از همه، چه کسی خواهد فهمید؟ در میان غبار خاطره و مرگ، این پرسشِ تلخ حمید مصدق همچنان در گوش زمان شنیده میشود: «خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟» اما پاسخی که شعر میدهد، بهطرز شگفتانگیزی سرد، بیاعتنا و تکاندهنده است.
به گزارش راهنماتو، ما پیشتر در گزارشی مفصل، منظومهی بلند و عاشقانهی حمید مصدق را خوانده بودیم و در گفتوگو با دکتر نسریندخت خطاط، به رابطهی پیچیدهی این شعر با ترجمه و الهامپذیری از بودلر پرداختیم. آنجا گفتیم که مصدق، نه مترجم بود و نه مقلد، بلکه شاعری بود که استعارهای را دریافت و در جهان خود بازآفرینی کرد که مشروح آن را میتوانید در گزارش « ماجرای شعر جنگل عطرآلود حمید مصدق از زبان نسریندخت خطاط» بخوانید.
حالا اما، به بخشی از همین منظومه بازمیگردیم؛ بخشی که از سطرهای نخستش، با مخاطب در لبهی عاطفه و مرگ گفتوگو میکند. شاعر پرسشی عمیق و تکاندهنده را در میان میگذارد: «خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟» و پاسخی که خود در ذهن مخاطب تصویر میکند، چیزی نیست جز بیتفاوتیِ سرد، اشارهای گذرا، تکان سری کماهمیت و جملهای کوتاه: «عجیب! عاقبت مرد؟» آیا عشق، همیشه آنگونه که میپنداریم، جاودان و سوزان است؟ یا گاه، حتی مرگ نیز نمیتواند یخ فاصله را آب کند؟ بیایید با نگاهی رمانتیک و شاعرانه، به بازخوانی این بخش دراماتیک از شعر مصدق بپردازیم.
بیشتر بخوانید: زیباترین اشعار فارسی؛ فریاد «خانهام آتش گرفتهست» در این شعر خواندنیست!
بیشتر بخوانید: ۳ روستای بدون کولر گلستان برای یک سفر خنک در دل طبیعت
بیشتر بخوانید: ۳ روستای بدون کولر گیلان برای یک سفر خنک در دل طبیعت تالش
بخشی از شعر «آبی خاکستری سیاه» از حمید مصدق
چه کسى خواهد دید
مردنم را بى تو ؟
بى تو مردم ، مردم
گاه مى اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس مى گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسى مى شنوى ، روى تو را
کاشکى مى دیدم
شانه بالازدنت را
بى قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !عاقبت مرد ؟
افسوس
کاشکى مى دیدم
من به خود مى گویم:
” چه کسى باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
بازخوانی یک لحظهی یخزده از شعر حمید مصدق
پیشتر گفتیم که در مواجهه با شعر حمید مصدق، بهویژه منظومهی بلند «آبی، خاکستری، سیاه»، بحثی درگرفت دربارهی ترجمه بودن یا نبودن این اثر، و دکتر خطاط با استناد به مشابهتهایی با شعر بودلر، استدلال کرد که مصدق از ترجمه فراتر رفته و به عرصهی بازآفرینی رسیده است.
اما اکنون، به بخشی عمیقاً دراماتیک و در عین حال، ظریف و انسانی از این منظومه بازمیگردیم؛ جایی که شاعر، مرگ خود را تصویر میکند، و در دل آن مرگ، باز هم عشق است که موضوع اصلیست. او از خود میپرسد: «بی تو مردم... مردم». فعل تکرار شدهی "مردم" در اینجا نه یک تأکید صرف نیست، بلکه فرورفتن در لایهای از ناامیدی است؛ انگار مرگ واقعی نه با ایستادن قلب، که با غیبت "او" فرا میرسد.
و بعد، سطر کلیدی میرسد؛ سطری که عنوان مقاله نیز از آن وام گرفته شده: «خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟» این یک پرسش ساده نیست؛ یک پیشدرآمد عاطفیست بر پیشبینی پاسخ. و پاسخ، نه از دهان مخاطب، که از ذهن خود شاعر جاری میشود.
تصویری بیرحم اما ملموس: معشوقهای که شانه بالا میاندازد، دستی به بیتفاوتی تکان میدهد، سری میجنباند و میگوید: «عجیب! عاقبت مرد؟»
در اینجا با دقتی شاعرانه، مصدق ما را وارد روانشناسی عشق میکند؛ جایی که گاه، عشق پرشور یکطرفه، در دل خود سایهای از بیاعتنایی طرف دیگر را پنهان کرده است. شاعر در اوج تراژدی، از این فاصله پردهبرداری میکند.
در سطر پایانی این بخش، آنگاه که میپرسد: «چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد؟» ما دوباره به استعارهای قدرتمند بازمیگردیم؛ جنگلی که شعلهور شد، اما کسی ندید. آتشی که جان شاعر را سوزاند، اما خاکسترش هم در نگاه دیگری مهم نبود. این، اوج تراژدی در یک رابطه است: سوختنی که توسط معشوق دیده نمیشود.