
راهنماتو- شعر فارسی دنیایی بی نهایت غنی از وصفهای دلانگیز عاشقانه است. فراق، وصال، دوری، هجران، دلداگی، دل سپردگی و غیره همگی توصیفهایی شورانگیز و زیبا در شعر فارسی دارد. وصال یار به طور معمول در ادب فارسی همیشه با توصیفاتی شیرین همراه است اما سیدمحمدحسین بهجت تبریزی متخلص به «شهریار»، یکی از شاعرانی است که این لحظه را با تلخی اندوهباری همراه کرده است. بله، سخن امروز ما درباره شعر مشهور «حالا چرا» استاد شهریار است.
به گزارش راهنماتو، سیدمحمدحسین بهجت تبریزی متخلص به «شهریار»، شاعری که به زبان ترکی و فارسی شعر سروده است، در ۱۱ دی ۱۲۸۵ در تبریز متولد شد. مهمترین اثر شهریار منظومه «حیدربابایه سلام (سلام به حیدربابا)»، است که از معروفترین آثار ادبیات ترکی آذربایجانی بهشمار میرود. او اولین دفتر شعر خود را در سال ۱۳۱۰ با مقدمه ملکالشعرای بهار، سعید نفیسی و پژمان بختیاری منتشر کرد. بسیاری از شعرهای این شاعر به فارسی و ترکی آذربایجانی جزء آثار مطرح این زبانها است. او استاد سهتار هم بود. شهریار در ۲۷ شهریورماه ۱۳۶۷ در سن ۸۲ سالگی درگذشت و به این مناسبت این روز به نام «روز شعر و ادب فارسی» نامیده شده است.
ماجرای سرودن شعر «حالا چرا» استاد شهریار
ماجرا به تاخیر در یک قرار عاشقانه برمیگردد؛ شاید برای همین است که سالهاست وقتی کسی که در انتظار آمدنش بودهایم، دیر میرسد، مصراع نخست شعر معروف «حالا چرا» یعنی «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا» سروده شهریار را برایش میخوانیم.
در روایت نقلشده، محمدحسین بهجت تبریزی (شهریار) درباره ماجرای سرودن این شعر گفته است: در سال ۱۳۰۹ که شخصی درباری دختر مورد علاقهام را از چنگم به درآورد و مرا بعد از پانزده روز بازداشت، به نیشابور تبعید کردند، شبها که تنها میشدم، گریه سر میدادم و با خدایم راز و نیاز میکردم. شبی در زیر سنگی آرمیده بودم و غرق فکر بودم که آهنگ دلنشین این آیه به گوشم رسید: «یستعجلونک بالعذاب ولن یخلف الله وعده» یعنی «از تو به شتاب عذاب میطلبند و خدا هرگز وعده خود را خلاف نمیکند».
بعد از دو هفته دوستانم به نیشابور آمدند و خبر سکته آن شخص درباری را به من دادند. مرا به تهران بردند و در بیمارستان بستریام کردند. همانجا بود که دختر مورد علاقهام خود را به بالینم رساند و من در حالی که از سوز تب میسوختم، شعر معروف «حالا چرا» را ساختم.
متن کامل شعر «حالا چرا» استاد شهریار
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا/ بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی/ سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست/ من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم/ دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار/ این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود/ ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت/ اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند/ در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین/ خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بیحبیب خود نمیکردی سفر/ این سفر راه قیامت میروی تنها چرا